سعدی (باب دوم در احسان)/یکی را خری در گل افتاده بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب دوم در احسان) (یکی را خری در گل افتاده بود) از سعدی |
' |
یکی را خری در گل افتاده بود | ز سوداش خون در دل افتاده بود | |
بیابان و باران و سرما و سیل | فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل | |
همه شب در این غصه تا بامداد | سقط گفت و نفرین و دشنام داد | |
نه دشمن برست از زبانش نه دوست | نه سلطان که این بوم و برزان اوست | |
قضا را خداوند آن پهن دشت | در آن حال منکر بر او برگذشت | |
شنید این سخنهای دور از صواب | نه صبر شنیدن، نه روی جواب | |
به چشم سیاست در او بنگریست | که سودای این بر من از بهر چیست؟ | |
یکی گفت شاها به تیغش بزن | ز روی زمین بیخ عمرش بکن | |
نگه کرد سلطان عالی محل | خودش در بلا دیدو خر در وحل | |
ببخشود بر حال مسکین مرد | فرو خورد خشم سخنهای سرد | |
زرش داد و اسب و قبا پوستین | چه نیکو بود مهر در وقت کین | |
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش | عجب رستی از قتل، گفتا خموش | |
اگر من بنالیدم از درد خویش | وی انعام فرمود در خورد خویش | |
بدی را بدی سهل باشد جزا | اگر مردی احسن الی من اسا |