سعدی (باب دوم در احسان)/زبان دانی آمد به صاحبدلی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب دوم در احسان) (زبان دانی آمد به صاحبدلی) از سعدی |
' |
زبان دانی آمد به صاحبدلی | که محکم فروماندهام در گلی | |
یکی سفله را ده درم بر من است | که دانگی از او بر دلم ده من است | |
همه شب پریشان از او حال من | همه روز چون سایه دنبال من | |
بکرد از سخنهای خاطر پریش | درون دلم چون در خانه ریش | |
خدایش مگر تا ز مادر بزاد | جز این ده درم چیز دیگر نداد | |
ندانسته از دفتر دین الف | نخوانده بجز باب لاینصرف | |
خور از کوه یک روز سر بر نزد | که این قلتبان حلقه بر در نزد | |
در اندیشهام تا کدامم کریم | از آن سنگدل دست گیرد به سیم | |
شنید این سخن پیر فرخ نهاد | درستی دو، در آستینش نهاد | |
زر افتاد در دست افسانه گوی | برون رفت ازان جا چو زر تازه روی | |
یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟ | بر او گر بمیرد نباید گریست | |
گدایی که بر شیر نر زین نهد | ابو زید را اسب و فرزین نهد | |
بر آشفت عابد که خاموش باش | تو مرد زبان نیستی، گوش باش | |
اگر راست بود آنچه پنداشتم | ز خلق آبرویش نگه داشتم | |
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد | الا تا نپنداری افسوس کرد | |
که خود را نگه داشتم آبروی | ز دست چنان گر بزی یافه گوی | |
بد و نیک را بذل کن سیم و زر | که این کسب خیرست و آن دفع شر | |
خنک آن که در صحبت عاقلان | بیاموزد اخلاق صاحبدلان | |
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش | به عزت کنی پند سعدی به گوش | |
که اغلب در این شیوه دارد مقال | نه در چشم و زلف و بناگوش و خال |