دیوان شمس/یا ساقی اسقنی براح

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (یا ساقی اسقنی براح)
از مولوی
'


یا ساقی اسقنی براح عجل فقد استضا صباحی واستنور جملة النواحی یا معتمدی و یا شفایی یا ساقیتی و نور عینی یا راحة مهجتی وزینی یا بدر اما تقل من این؟ یا معتمدی و یا شفایی چون از رخ او نظر ربودی هر لحظه که با خودی جهودی بی‌آتش عشق دانک دودی یا معتمدی و یا شفایی قد جء قلندر مباحی یا ساقی اقبلی براح وأسقیه کذا الی‌الصباح یا معتمدی و یا شفایی زان روی که جان و جان فزایی از یک نظری تو دلربایی حقست ترا که بی‌وفایی یا معتمدی و یا شفایی سر دست بر آن قرار بودن با فصل خزان بهار بودن با یار رمیده یار بودن یا معتمدی و یا شفایی زان رو که ز هر خسیم خسته اسرار تو ای مه خجسته گوییم ولیک بسته بسته یا معتمدی و یا شفایی در عشق درآمدی بچستی وانگاه تو لوح ما بشستی بستیم و تو بسته را شکستی یا معتمدی و یا شفایی زین آتش در هزار داغیم وز داغ چو صد هزار باغیم وز ذوق تو چشم وهم چراغیم یا معتمدی و یا شفایی گویند که: « در جفاست، اسرار » باور کردم ز عشق آن یار نی نی، نه حد جفاست این کار یا معتمدی و یا شفایی ای دل تو به عشق چند جوشی؟! تا کی تو ز عاشقی خروشی؟! در عشق خوش است هم خموشی یا معتمدی و یا شفایی ای نقش خیال شهره‌یاری از دیده‌ی ما مرو تو، باری ای از رخ دوست یادگاری یا معتمدی و یا شفایی ای باغ بمانده از بهاری گل رفت و بمانده سبزه‌زاری می‌کن تو به صبر، دار داری یا معتمدی و یا شفایی من بند تو یار می‌گزینم لیک از تبریز شمس دینم در آتش عاشقی چنینم یا معتمدی و یا شفایی