دیوان شمس/گفت کسی خواجه سنایی بمرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (گفت کسی خواجه سنایی بمرد) از مولوی |
' |
گفت کسی خواجه سنایی بمرد | مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد | |
کاه نبود او که به بادی پرید | آب نبود او که به سرما فسرد | |
شانه نبود او که به مویی شکست | دانه نبود او که زمینش فشرد | |
گنج زری بود در این خاکدان | کو دو جهان را بجوی میشمرد | |
قالب خاکی سوی خاکی فکند | جان خرد سوی سماوات برد | |
جان دوم را که ندانند خلق | مغلطه گوییم به جانان سپرد | |
صاف درآمیخت به دردی می | بر سر خم رفت جدا شد ز درد | |
در سفر افتند به هم ای عزیز | مرغزی و رازی و رومی و کرد | |
خانه خود بازرود هر یکی | اطلس کی باشد همتای برد | |
خامش کن چون نقط ایرا ملک | نام تو از دفتر گفتن سترد |