دیوان شمس/گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر) از مولوی |
' |
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر | ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر | |
سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم | گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر | |
گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهای | با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر | |
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش | صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر | |
از خدا دریا همیخواهی و مار خشکیی | چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر | |
غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم | چونک میخواره نهای رو شیره افشرده گیر | |
صوفیان صاف را گویی که دردی خوردهاند | صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر | |
هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت | گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر | |
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست | چونک بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر |