دیوان شمس/گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (گر جان منکرانت شد خصم جان مستم) از مولوی |
' |
گر جان منکرانت شد خصم جان مستم | اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم | |
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش | بنمایمش جمالت از دور من برستم | |
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور | زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم | |
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری | تا پیش شهریاری من ساغری شکستم | |
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم | من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم | |
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم | من ملک را چه باشم تا تحفهای فرستم | |
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده | شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم | |
ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی | من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم | |
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم | او قبله نمازم او نور آب دستم |