دیوان شمس/چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال)
از مولوی
'


چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال
چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال
چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال
بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش که از قفص برهید و باز شد پر و بال
ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال
برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان از این جهان جدایی بدان جهان وصال
چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال
ز خاک دست بداریم و بر سما پریم ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
به دست راست بگیر از هوا تو این نامه نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال
بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
ندا رسید روان را روان شو اندر غیب منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال
تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی تو راست لطف جواب و تو راست علم سال