دیوان شمس/چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد)
از مولوی
'


چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه امید بریده مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد