دیوان شمس/چهل و سوم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (ترجیع بند) (چهل و سوم) از مولوی |
' |
زین دودناک خانه گشادند روزنی | شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی | |
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر | ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی | |
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال | یارب، فرست خفتهی ما را دهل زنی | |
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز | در خواب، گرگ بیند، یا خوف رهزنی | |
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان | بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی | |
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده | خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی | |
بهر یکی خیال گرفته عروسیی | بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی | |
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس | نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی » | |
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند | شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی | |
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟ | کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟ | |
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت | آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی | |
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان | نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی | |
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی | جانیست بر پریده و وارسته از تنی | |
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش | ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش | |
ای آنک پای صدق برین راه میزنی | دو کون با توست، چو تو همدم منی | |
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست | ای از درخت بخت شده شاد و منحنی | |
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش | بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی | |
زان روشنی بزاید یک روشنی نو | از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی | |
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست | بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی | |
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی | وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی | |
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست | این نادره درخت ز سبزی بود غنی | |
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد | آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی | |
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم | کندر حضیض افتد، از ربوهی سنی | |
ای زادهی عدم، تو بهر دم جوانتری | وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی | |
هستی میان پوست که از مغز بهترست | عریان میان اطلس و شعری و ادکنی | |
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود | با درد مریم، آری صد میوهی جنی | |
مینا کن برونی، و بینا کن درون | دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟! | |
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر | و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر | |
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی! | یا در میان جانی، بس جانفزاستی | |
آمیزش و منزهیت، در خصومتند | که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی | |
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی | جمله حلاوت و طرب و عطاستی | |
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود | گر اژدها نمودی، ما را عصاستی | |
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان | اینست اعتقاد که خوف و رجاستی | |
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی | یعقوب را همیشه صفا در صفاستی | |
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم | ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی | |
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی | تو کیمیا نهی، علم کیمیاستی | |
ای عشق جبرئیل در راز گستری | گویی که وحی آر همه انبیاستی | |
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد | و از گمان عقل و تفکر جداستی | |
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت | وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی | |
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم | گر باد نیست از چه سبب در هواستی | |
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش | از کبر شدم دار، که با کبریاستی | |
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو | بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو |