دیوان شمس/چمن جز عشق تو کاری ندارد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چمن جز عشق تو کاری ندارد) از مولوی |
' |
چمن جز عشق تو کاری ندارد | وگر دارد چو من باری ندارد | |
چه بیذوقست آن کش عشق نبود | چه مردهست آن که او یاری ندارد | |
به غیر قوت تن قوتی ننوشد | بجز دنیا سمن زاری ندارد | |
هر آنک ترک خر گوید ز مستی | غم پالان و افساری ندارد | |
ز خر رست و روان شد پابرهنه | به گلزاری که آن خاری ندارد | |
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد | بر او خر چو مقداری ندارد | |
مشو غره به ازرق پوش گردون | که اندر زیر ایزاری ندارد | |
درافکن فتنه دیگر در این شهر | که دور عشق هنجاری ندارد | |
بدران پردهها را زانک عاشق | ز بیشرمی غم و عاری ندارد | |
بزن آتش در این گفت و در آن کس | که در گفت تو اقراری ندارد |