دیوان شمس/چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار) از مولوی |
' |
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار | که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار | |
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری | چرا از او که خبر میکند کنی آزار | |
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست | که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار | |
یکی همیشه همیگفت راز با خانه | مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار | |
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد | چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار | |
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن | که چاره سازم من با عیال خود به فرار | |
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت | فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار | |
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه | که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار | |
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف | که قوتم برسیدست وقت شد هش دار | |
همیزدی به دهانم ز حرص مشتی گل | شکافها همیبستی سراسر دیوار | |
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی | نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار | |
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف | شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار | |
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون | هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار | |
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم | طبیب آید و بندد بر او ره گفتار | |
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس | مده شراب بنفشه بهل شراب انار | |
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست | چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار | |
بخور شراب انابت بساز قرص ورع | ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار | |
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی | نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار | |
به حق گریز که آب حیات او دارد | تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار | |
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست | بگو که خواست از او خاست چون بود بیکار | |
مرید چیست به تازی مرید خواهنده | مرید از آن مرادست و صید از آن شکار | |
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد | که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار | |
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا | چراست این دل من خون و چشم من خونبار | |
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان | نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار | |
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند | مرید حق ز چه ماند میان ره مردار | |
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین | شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار | |
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان | زبان حال گشا و خموش باش ای یار |