دیوان شمس/پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش) از مولوی |
' |
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش | وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش | |
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر | بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش | |
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت | بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش | |
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش | که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش | |
منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او | چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش | |
در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل | بگفتم چیست این گفتا همیغلطم در احسانش | |
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض | که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش | |
ولیکن سخت میترسم از آن زلف سیه کاوش | که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش | |
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن | که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش |