دیوان شمس/واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین) از مولوی |
' |
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین | خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین | |
خواب بدیدهام قمر چیست قمر به خواب در | زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین | |
آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل | تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین | |
یومذ مسفره ضاحکه بود چنان | ناعمه لسعیها راضیه بود چنین | |
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را | پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این | |
ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس | نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین | |
شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بیخبر | بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین | |
جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق | گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین | |
رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی | تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین | |
در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را | ششصد و پنجهست و هم هست چهار از سنین | |
هست به شهر ولوله این که شدهست زلزله | شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین | |
رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر | جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین | |
بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین | موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین | |
شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین | یونس جان که پیش از این کان من المسبحین | |
بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم | بحر معلق از صور صاف بدهست پیش از این | |
تیره نگشت آن صفا خیره شدهست چشم ما | از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین | |
گردن آنک دست او دست حدث پرست او | تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین | |
چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او | کینه چو از خبر بود بیخبری است دفع کین | |
خواست یکی نوشتهای عاشقی از معزمی | گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین | |
لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه | زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین | |
هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را | صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین | |
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی | یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین | |
گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را | خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین |