دیوان شمس/هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (هوسی است در سر من که سر بشر ندارم) از مولوی |
' |
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم | من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم | |
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی | من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم | |
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس | چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم | |
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی | که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم | |
سفری فتاد جان را به ولایت معانی | که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم | |
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند | تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم | |
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد | که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم | |
بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن | دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم | |
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید | بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم |