دیوان شمس/همه خوف آدمی را از درونست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (همه خوف آدمی را از درونست) از مولوی |
' |
همه خوف آدمی را از درونست | ولیکن هوش او دایم برونست | |
برون را مینوازد همچو یوسف | درون گرگیست کو در قصد خونست | |
بدرد زهره او گر نبیند | درون را کو به زشتی شکل چونست | |
بدان زشتی به یک حمله بمیرد | ولیکن آدمی او را زبونست | |
الف گشتست نون میبایدش ساخت | که تا گردد الف چیزی که نونست | |
اگر نه خود عنایات خداوند | بدیدستی چه امکان سکونست | |
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی | که صافی و لطیف و آبگونست | |
که او را بود حکم و پادشاهی | نپنداری که این کار از کنونست | |
نمیگویم که در تقدیر شه بود | حقیقت بود و صد چندین فزونست | |
خداوندی شمس الدین تبریز | ورای هفت چرخ نیلگونست | |
به زیر ران او تقدیر رامست | اگر چه نیک تندست و حرونست | |
چو عقل کل بویی برد از وی | شب و روز از هوس اندر جنونست | |
که پیش همت او عقل دیدهست | که همتهای عالی جمله دونست | |
کدامین سوی جویم خدمتش را | که منزلگاه او بالای سونست | |
هر آن مشکل که شیران حل نکردند | بر او جمله بازی و فسونست | |
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی | ز عین حال او اینها شجونست | |
ایا تبریز خاک توست کحلم | که در خاکت عجایبها فنونست |