دیوان شمس/هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار) از مولوی |
' |
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار | هر کس به لایق گهر خود گرفت یار | |
او را که داغ توست نیارد کسی خرید | آن کو شکار توست کسی چون کند شکار | |
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند | ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار | |
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس | هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار | |
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق | مانند آب و روغن و مانند قیر و قار | |
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس | زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار | |
هرکه از تو میگریزد با دیگری خوشست | و آنک از تو میرمد به کسی دارد او قرار | |
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر | خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار | |
گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ | وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار | |
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو | خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگسار | |
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی | بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار | |
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک | آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار | |
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ | با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار | |
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود | شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار | |
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر | جویای وصل این شدهای دست از آن بدار | |
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان | احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار |