دیوان شمس/هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری) از مولوی |
' |
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری | میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری | |
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی | نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری | |
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن | زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری | |
گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک | کان همه است مشترک مینبود ورا فری | |
آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن | سور سگان کافران مینخورد غضنفری | |
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم | شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری | |
لاف مسیح میزنی بول خران چه بو کنی | با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری | |
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر | جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری | |
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند | شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری | |
زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر | برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری | |
ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر | بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری | |
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان | بر سر زر برآ که لا گر تو نهای محقری | |
شهوت حلق بینمک شهوت فرج پس دوک | با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری | |
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری | همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری | |
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی | در طلب تجلیی در نظری و منظری | |
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی | بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری | |
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه | فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری | |
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان | در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری | |
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین | سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری | |
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق | در تک و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری | |
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر | ولوله سحر نگر راست چو روز محشری | |
جان تقی فرشتهای جان شقی درشتهای | نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری | |
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین | عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری | |
در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو | همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری | |
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا | لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری | |
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او | در پی اختیار او هر یک بسته زیوری | |
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی | عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری | |
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی | عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری | |
شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی | گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری | |
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان | او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری | |
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش | گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری | |
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به | هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری | |
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن | گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری | |
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو | گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری | |
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش | گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری | |
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن | گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری | |
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی | تا نکنی ملامتی گر شدهام سخنوری | |
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق | صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری | |
این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است | آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری | |
لاح صبوح سره فاح نسیم بره | جاء اوان دره برزه لمن یری | |
انزله من العلی انشأه من الولا | املاه من الملا فهمه لمن دری | |
زینه لوصله الحقه باصله | نوره بنوره ایقظه من الکری | |
لیس لهم ندیده کلهم عبیده | عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری | |
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا | حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری | |
طاب جوار ظله من علی مقله | عز وجود مثله فی البلدان و القری | |
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد | ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری |