دیوان شمس/نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر) از مولوی |
' |
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر | نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر | |
نه که همسایه آن سایه احسان توام | تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر | |
شربت رحمت تو بر همگان گردانست | تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر | |
نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد | تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر | |
نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست | تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر | |
نه که هر مرغ به بال و پر تو میپرد | تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر | |
به دو صد پر نتوان بیمددت پریدن | تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر | |
خفتگان را نه تماشای نهان میبخشی | تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر | |
نه که بوی جگر پخته ز من میآید | مدد اشک من و زردی رخسار مگیر | |
نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت | از جنون خوش شد و میگفت خرد زار مگیر | |
با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم | چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر | |
چشم مست تو خرابی دل و عقل همهست | عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر | |
قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد | نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر | |
این تصاویر همه خود صور عشق بود | عشق بیصورت چون قلزم زخار مگیر | |
خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان | تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر | |
من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر | من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر | |
میکدهست این سر من ساغر می گو بشکن | چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر | |
چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش | چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر | |
کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست | کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر | |
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر | در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر | |
بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست | من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر |