دیوان شمس/ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ندا رسید به جانها ز خسرو منصور) از مولوی |
' |
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور | نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور | |
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق | نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور | |
درون چاه ز خورشید روح روشن شد | ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور | |
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست | از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور | |
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا | نظر به صنع حجابست از چنان منظور | |
روان خفته اگر داندی که در خوابست | از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور | |
چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب | به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور | |
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست | هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور | |
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری | در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور | |
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد | میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور | |
درآمد از در گلخن به خشم حمامی | زدش به پای که برجه نه مردهای در گور | |
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک | ولی خزینه حمام سرد دید و نفور | |
بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا | تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور | |
چه خفتهایم ولیکن ز خفته تا خفته | هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور | |
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل | خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور | |
چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند | به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور | |
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست | نگر به دانش داوود و کوتهی زبور | |
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی | وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور |