دیوان شمس/مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل) از مولوی |
' |
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل | دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل | |
به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه | ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل | |
فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی | ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل | |
درآکنده ز شادیها درون چاکران خود | مثال دانههای در که باشد در انار ای دل | |
به بزم او چو مستان را کنار و لطفها باشد | بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل | |
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد | بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل | |
چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران | ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل | |
جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان | برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل | |
گلستانها و ریحانها شقایقهای گوناگون | بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز ای دل | |
که این گلهای خاکی هم ز عکس آن همیروید | تو خاکی میخوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل | |
بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان | که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل | |
به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان | که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل | |
به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او | که جانها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل | |
کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش | ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل | |
مثال چنگ میباشم هزاران نغمهها دارد | به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل | |
به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی | به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل | |
بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه | هزاران شاه در خدمت به صفها در قطار ای دل | |
از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی | که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل | |
چو دیدم من عنایتها ز صدر غیب شمس الدین | شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل | |
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی | که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل | |
عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا | به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل | |
به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را | به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل | |
امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او | تو این جان را به صد حیله همیکن داردار ای دل |