دیوان شمس/مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری)
از مولوی
'


مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری
کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری
مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری
سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری