دیوان شمس/مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد) از مولوی |
' |
مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد | خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد | |
مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی | زانک از شاگرد آید شیوههای اوستاد | |
مطربا رو بر عدم زن زانک هستی رهزنست | زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد | |
میزن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست | کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد | |
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه | در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد | |
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام | ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد | |
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ | دانک روزی میدوید از ابلهی سوی مراد | |
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را | آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد | |
قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر | ضبحه و العادیاتش نیست جز جانهای راد | |
برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد | ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد | |
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم | چیست فرزین گشتهام گر کژ روم باشد سداد | |
من پیاده رفتهام در راستی تا منتها | تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد | |
رخ بدو گوید که منزلهات ما را منزلیست | خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد | |
تن به صد منزل رود دل میرود یک تک به حج | ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فاد | |
شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود | گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد | |
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود | خانهها ویرانهها گردد چو شهر قوم عاد | |
اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا | تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس مینهاد | |
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات | زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد |