دیوان شمس/مسلم آمد یار مرا دل افروزی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (مسلم آمد یار مرا دل افروزی)
از مولوی
'


مسلم آمد یار مرا دل افروزی چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست رهیدم از کله و از سر و کله دوزی دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه کشی چو کان زر شده‌ای حبه‌ای چه اندوزی به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی