دیوان شمس/مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (مروت نیست در سرها که اندازند دستاری) از مولوی |
' |
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری | کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری | |
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی | رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری | |
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان | چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری | |
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی | وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری | |
برو ای شاخ بیمیوه تهی میگرد چون چرخی | شدستی پاسبان زر هلا میپیچ چون ماری | |
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری | تو خواجه شهر میخوانش که او را نیست شلواری | |
چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان | چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری | |
نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی | غذای گوشها گشته به هر زخمی و هر تاری | |
نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده | صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری | |
کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا | که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری | |
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی | چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری | |
خمش کردم که رب دین نهانها را کند تعیین | نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری |