دیوان شمس/مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار) از مولوی |
' |
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار | روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار | |
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو | گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار | |
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب | فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار | |
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان | در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار | |
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست | ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر | |
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او | بیوجود خود برآید محو فقر از عین کار | |
بیکراهت محو گردد جان اگر بیند که او | چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار | |
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهای | پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست و عار | |
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست | تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار |