دیوان شمس/مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر) از مولوی |
' |
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر | بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر | |
به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل | بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر | |
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی | چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در | |
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی | اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر | |
از اینها کز تو میزاید شهان را ننگ میآید | ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر | |
که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او | ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر | |
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی | هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر | |
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل | که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر | |
اگر با ممنان گویم همه کافر شوند آن دم | وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر | |
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو | مرا پرسید چونی تو بگفتم بیتو بس مضطر | |
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا | دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر |