دیوان شمس/قسمت چهارم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت چهارم) از مولوی |
' |
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست | |
اجزای وجود من همه دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقی همه اوست | |
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت | بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت | |
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین | بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت | |
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست | مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست | |
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست | ور عشق خوش است این همه فریاد چراست | |
عشق تو در اطراف گیایی میتاخت | مسکین دل من دید نشانش بشناخت | |
روزیکه دلم ز بند هستی برهد | در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت | |
عشقی که از او وجود بیجان میزیست | این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست | |
اندر تن ماست یا برون از تن ماست | یا در نظر شمس حق تبریزیست | |
عشقی نه به اندازهی ما در سر ماست | و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست | |
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست | ما در خور او نهایم و او درخور ماست | |
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت | در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت | |
چون در سرشان جایگه پند ندید | پای همه بوسید و ره خویش گرفت | |
عمریست که جان بنده بیخویشتن است | و انگشتنمای عالمی مرد و زن است | |
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست | مشکل ز سر کوی تو برخاستن است | |
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست | قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست | |
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست | چنین من و ماست بیخبر از من و ما است | |
گر آتش دل نیست پس این دود چراست | ور عود نسوخت بوی این عود چراست | |
این بودن من عاشق و نابود چراست | پروانه ز سوز شمع خشنود چراست | |
گر آه کنم آه بدین قانع نیست | ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست | |
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است | پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست | |
گر باد بر آن زلف پریشان زندت | مه طال بقا از بن دندان زندت | |
ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح | گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت | |
گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت | از من خبرت که بینوا خواهی رفت | |
ور درگذری از این ببینی بعیان | کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت | |
گر جملهی آفاق همه غم بگرفت | بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت | |
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت | وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت | |
گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست | ور طعنهی عشقت شنوم ننگی نیست | |
با وصل خوشت میزنم و میگیرم | وصلی که در او فراق را رنگی نیست | |
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست | ور در هجری دوزخ با داغ اینست | |
عشق است قدیم در جهان پوشیده | پوشیده برهنه میکند لاغ اینست | |
گر دف نبود نیشکر او دف ماست | آخر نه شراب عاشقی در کف ماست | |
آخر نه قباد صفشکن در صف ماست | آخر نه سلیمان نهان آصف ماست | |
گر شرم همی از آن و این باید داشت | پس عیب کسان زیر زمین باید داشت | |
ور آینهوار نیک و بد بنمایی | چون آینه روی آهنین باید داشت | |
گرمای تموز از دل پردرد شماست | سرمای زمستان تبش سرد شماست | |
این گرمی و سردی نرسد با صدپر | بر گرد جهانیکه در او گرد شماست | |
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت | تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت | |
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز | کز پای درآمدی و دستت نگرفت | |
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست | جان رفت چه جای کفش و دستار منست | |
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست | این کار منست کار من است کار منست | |
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست | کس نیست که اندر سرش این سودا نیست | |
سررشتهی آن ذوق کزو خیزد شوق | پیداست که هست آن ولی پیدا نیست | |
گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است | یک حبه به نزد کس نیرزی زینست | |
اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است | آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست | |
گفتا که بیا سماع در کار شدهاست | گفتم که برو که بنده بیمار شدهاست | |
گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی | کان فتنه هردو کون بیدار شدهاست | |
گفتا که شکست توبه بازآمد مست | چون دید مرا مست بهم برزد دست | |
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست | دشوار توان کردن و آسان بشکست | |
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت | گفت ار بجهی کند غمم مستخفت | |
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت | گفت از تلف منست عزو شرفت | |
گفتم چشمم که هست خاک کویت | پرآب مدار بیرخ نیکویت | |
گفتا که نه کس بود که در دولت من | از من همه عمر باشد آب رویت | |
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست | گفتا که بهای بوسهی ما جانست | |
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان | یعنی که بیا بیع و بها ارزانست | |
گفتم عشقت قرابت و خویش منست | غم نیست غم از دل بداندیش منست | |
گفتا بکمان و تیر خود مینازی | گستاخ مینداز گرو پیش منست | |
گفتم که بیا بچشم من درنگریست | من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست | |
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست | تو مردهی اینی همه ناموس تو چیست | |
گفتند که دل دگر هوایی میپخت | از ما بشد و هوای جایی میپخت | |
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش | کانجا ز برای من ابایی میپخت | |
گفتم که دلم آلت و انگاز مست | مانند رباب دل همآواز منست | |
خود ایندل من یار کسی دیگر بود | من میگفتم مگر که همباز منست | |
گفتند که شش جهت همه نور خداست | فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست | |
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست | گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست | |
گفتی چونی بنده چنانست که هست | سودای تو بر سر است و سر بر سر دست | |
میگردد آن چیز بگرد سر من | نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است | |
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت | تا شد دل از این کار و از این جام گرفت | |
ترسم بروی جامه دران بازآئی | کان گرگ درنده باز تنهام گرفت | |
گم باد سریکه سروران را پا نیست | وان دل که به جان غرقهی این سودا نیست | |
گفتند در این میان نگنجد موئی | من موی شدم از آن مرا گنجانیست | |
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست | هم کودکی از کمال خیزد شک نیست | |
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید | عاقل داند که آن پدر کودک نیست | |
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است | نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است | |
اندر دل من رنگرز صباغست | کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است | |
گویند که صاحب فنون عقل کل است | مایه ده این چرخ نگون عقل کل است | |
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود | ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است | |
گویند که عشق عاقبت تسکین است | اول شور است و عاقبت تمکین است | |
جانست ز آسیاش سنگ زیرین | این صورت بیقرار بالایین است | |
گویند مرا که این همه درد چراست | وین نعره و آواز و رخ زرد چراست | |
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست | رو روی مهش ببین و مشکل برخاست | |
لطف تو جهانی و قرانی افراشت | وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت | |
یک قطره از آن آب در این بحر چکید | یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت | |
ما را بجز این زبان زبانی دگر است | جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است | |
آزادهدلان زنده به جان دگرند | آن گوهر پاکشان زکانی دگر است | |
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت | در خانهی دلگبر نگه نتوان داشت | |
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود | در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت | |
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات | جان چون خضر است و عشق چون آبحیات | |
وای آنکه ندارد از شه عشق برات | حیوان چه خبر دارد از کان نبات | |
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است | مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است | |
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب | بازارچهی قصب فروشان دگر است | |
ماه عید است و خلق زیر و زبر است | تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است | |
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است | زان طبل همی زند که آن خواجه کراست | |
ماهی تو که فتنهای نداری ز تو دست | درمان ز که جویم که دلم از تو بخست | |
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست | گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست | |
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست | جانی که نه بیما و نه با ماست کجاست | |
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست | عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست | |
مرغ جان را میل سوی بالا نیست | در شش جهتش پر زدن وپروا نیست | |
گفتی به کجا پرد که او را یابد | نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست | |
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت | انصاف بده که نیک مردانه گرفت | |
از دل چو بماند دلبرش دست کشید | از جان چو بجست پای جانانه گرفت | |
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است | تا خود به وصال تو که را دسترس است | |
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام | وانکس که نیافت رنج نایافت بس است | |
مست است دو چشم از دو چشم مستت | دریاب که از دست شدم در دستت | |
تو هم به موافقت سری در جنبان | گر زانکه سر عاشق هستی هستت | |
مستم ز خمار عبهر جادویت | دفعم چو دهی چو آمدم در کویت | |
من سیر نمیشوم ز لب تر کردن | آن به که مرا درافکنی درجویت | |
مستی ز ره آمد و بما در پیوست | ساغر میگشت در میان دست بدست | |
از دست فتاد ناگهان و بشکست | جامی چه زند میانهی چندین مست | |
معشوق شرابخوار و بیسامانست | خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست | |
کفر سر جعد آن صنم ایمانست | دیریست که درد عشق بیدرمانست | |
من آن توام کام منت باید جست | زیرا که در این شهر حدیث من و تست | |
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی | من از دل سخت تو نمیگردم سست | |
من بندهی آن کسم که بیماش خوش است | جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است | |
گویند وفای او چه لذت دارد | ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است | |
من زان جانم که جانها را جانست | من زان شهرم که شهر بیشهرانست | |
راه آن شهر راه بیپایانست | رو بیسر و پا شو که سر و پا آنست | |
منصور حلاجی که اناالحق میگفت | خاک همه ره به نوک مژگان میرفت | |
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد | آنکه پس از آن در اناالحق میسفت | |
من کوهم و قال من صدای یار است | من نقشم و نقشبندم آن دلدار است | |
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید | میپنداری که گفت من گفتار است | |
من محو خدایم و خدا آن منست | هر سوش مجوئید که در جان منست | |
سلطان منم و غلط نمایم بشما | گویم که کسی هست که سلطان منست | |
میدان که در درون تو مثال غاریست | واندر پس آنغار عجب بازاریست | |
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید | این یار نهانیست عجب یاریست | |
میگرییم زار و یار گوید زرقست | چون زرق بود که دیده در خون غرقست | |
تو پنداری که هر دلی چون دل تست | نی نی صنما میان دلها فرقست | |
میگفت یکی پری که او ناپیداست | کان جان که مقدست است از جای کجاست | |
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست | بیکام و دهان روزهگشایی او راست | |
مینال که آن ناله شنو همسایه است | مینال که بانک طفل مهر دایه است | |
هرچند که آن دایهی جان خودرایه است | مینال که ناله عشق را سرمایه است | |
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات | ناگاه بجوشید چنین آب حیات | |
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات | شادی روان مصطفی را صلوات | |
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست | جام می لعل نوش کرده بنشست | |
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست | رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست | |
نه چرخ غلام طبع خود رایهی ماست | هستی ز برای نیستی مایهی ماست | |
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست | ما آمده نیستیم این سایهی ماست | |
نی با تو دمی نشستنم سامانست | نی بیتو دمی زیستنم امکانست | |
اندیشه در این واقعه سرگردانست | این واقعه نیست درد بیدرمانست | |
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت | نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت | |
در سنگستان قرابه آنکس ببرد | کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت | |
هان ای دل خسته روز مردانگیست | در عشق توم چه جای بیگانگیست | |
هر چیز که در تصرف عقل آید | بگذار کنون که وقت دیوانگیست | |
هجران خواهی طریق عشاقانست | وانکو ماهیست جای او عمانست | |
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید | آن ذره که او سایه نخواهد جانست | |
هر جان عزیز کو شناسای رهست | داند که هر آنچه آید از کارگه است | |
بر زادهی چرخ و چرخ چون جرم نهی | کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است | |
هر جان که از او دلبر ما شادانست | پیوسته سرش سبز و دلش خندانست | |
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال | آهسته بگوئیم مگر جانانست | |
هر چند به حلم یار ما جورکش است | لیکن زاری عاشقان نیز خوش است | |
جان عاشق چون گلستان میخندد | تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است | |
هرچند شکر لذت جان و جگر است | آن خود دگر است و شکر او دگر است | |
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن | گفتا نه یقین است که آن نیشکر است | |
هرچند فراق پشت امید شکست | هرچند جفا دو دوست آمال ببست | |
نومید نمیشود دل عاشق مست | مردم برسد بهر چه همت دربست | |
هرچند که بار آن شترها شکر است | آن اشتر مست چشم او خود دگر است | |
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است | او از مستی ز چشم خود بیخبر است | |
هر درویشی که در شکست خویش است | تا ظن نبری که او خیال اندیش است | |
آنجا که سراپردهی آنخوش کیش است | از کون و مکان و کل عالم پیش است | |
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست | گر تا باید خورند اینخوان برپاست | |
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست | خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست | |
هر ذره که در هوا و در کیوانست | بر ما همه گلشن است و هم بستانست | |
هرچند که زر ز راههای کانست | هر قطره طلسمیست و در او عمانست | |
هر ذره که در هوا و در هامونست | نیکو نگرش که همچو ما مجنونست | |
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست | سرگشته خورشید خوش بیچونست | |
هر ذره و هر خیال چون بیداریست | از شادی و اندهان ما هشیاریست | |
بیگانه چرا نشد میان خویشان | کز باخبران بیخبری بدکاریست | |
هر روز به نو برآید آن دلبر مست | با ساغر پرفتنهی پرشور بدست | |
گر بستانم قرابهی عقل شکست | ور نستانم ندانم از دستش رست | |
هر روز حجاب بیقراران بیش است | زان درد من از قطرهی باران بیش است | |
آنجا که منم تا که بدانجا که منم | دو کون چه باشد که هزاران بیش است | |
هر روز دلم در غم تو زارتر است | وز من دل بیرحم تو بیزارتر است | |
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا | حقا که غمت از تو وفادارتر است | |
هر روز دل مرا سماع و طربیست | میگوید حسن او بر این نیز مهایست | |
گویند چرا خوری تو با پنج انگشت | زیرا انگشت پنج آمد شش نیست | |
هر صورت کاید به از او امکان هست | چون بهتر از آن هست نه معشوق منست | |
صورتها را همه بران از دل خویش | تا صورت بیصورت آید در دست | |
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت | وز دیدهی من خیال روی تو نرفت | |
در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز | عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت | |
هشیار اگر زر و گر زرین است | اسب است ولی بهاش کم از زینست | |
هر کو به خرابات نشد عنین است | زیرا که خرابات اصول دینست | |
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است | خونریزی او خلاصهی پرهیز است | |
خورشید چو با بنده عنایت دارد | عیبی نبود که بنده بیگه خیز است | |
یاری که به حسن از صفت افزونست | در خانه درآمد که دل تو چونست | |
او دامن خود کشان و دل میگفتش | دامن برکش که خانهی پرخونست | |
یاری که به نزد او گل و خار یکیست | در مذهب او مصحف و زنار یکیست | |
ما را غم آن یار چرا باید خورد | کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست | |
یاری که غمش دوای هر بیمار است | او را یار است هرکه با او یار است | |
گویند مرا باش در کار مدام | من بیکارم ولیک او در کار است | |
یکبار به مردم و مرا کس نگریست | گر بار دگر زنده شوم دانم زیست | |
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست | یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست | |
یک چشم من از روز جدایی بگریست | چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست | |
چون روز وصال شد فرازش کردم | گفتم نگریستی نباید نگریست | |
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث | پاکی و منزهی ز نسیان و حدث | |
جز فکر تو در سرم همه عین خطاست | جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث | |
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج | عشق است طبیب ما و داروی علاج | |
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن | این عشق ز کس نزاد و نیداد نتاج | |
اندر سر من نبود جز رای صلاح | اندر شب و روز پاک جویای صلاح | |
امسال چنانم که نیارم گفتن | یک سال دگر وای مرا وای صلاح | |
آبی که از این دیده چو خون میریزد | خونیست بیا ببین که چون میریزد | |
پیداست که خون من چه برداشت کند | دل میخورد و دیده برون میریزد | |
آنان که محققان این درگاهند | نزد دل اهل دل چو برگ کاهند | |
اهل دل خاصگان شاهنشاهند | باقی همه هرچه هست خرج راهند | |
آن تازه تنی که در بلای تو بود | آغشته به خون کربلای تو بود | |
یارب که چه کار دارد و کارستان | آن بیکاری که از برای تو بود | |
آنجا بنشین که همنشین مردانند | تا دود کدورت ترا بنشانند | |
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان | زانبیش که اندیشه کنی میدانند | |
آنجا که بهر سخن دل ما گردد | من میدانم که زود رسوا گردد | |
چندان بکند یاد جمال خوش تو | کر هر نفسش نقش تو پیدا گردد | |
آن خوبانی که فتنهی بتکدهاند | ما را به خرابات بتان ره زدهاند | |
کافر دل و خونخواره این ره بدهاند | وز مکر چنین عابد و زاهد شدهاند | |
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد | یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد | |
گفتا همه آن کنم که رایت خواهد | دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد | |
آن دل که به شاهد نهان درنگرد | کی جانب ملکت جهان درنگرد | |
بیزار شود ز چشم در روز اجل | کان روی رها کند به جان درنگرد | |
آندم که ز افلاک گهر ریز کند | هر ذره بسوی اصل خود خیز کند | |
از نخوت آن باد و زین باد هوس | هر ذره ز آفتاب پرهیز کند | |
آن ذره که جز همدم خورشید نشد | بر نقد زد و سخرهی امید نشد | |
عشقت به کدام سر درافتاد که زود | از باد تو رقصان چو سر بید نشد | |
آن راحت جان گرد دلم میگردد | گرد دل و جان خجلم میگردد | |
زین گل چو درخت سر برآرم خندان | کاب حیوان گرد گلم میگردد | |
آنرا که به ضاعت قناعت باشد | هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد | |
زنهار تولا مکن الا به خدای | کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد | |
آن را که به علم و عقل افراشتهاند | او را به حساب روزی انگاشتهاند | |
وان را که سر از عقل تهی داشتهاند | از مال به جای آن درانباشتهاند | |
آن را که خدای ناف بر عشق برید | او داند نالههای عشاق شنید | |
هر جای که دانه دید زانجا برمید | پرید بدان سوی که مرغی نپرید | |
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد | از رحمت و فضل اوش امداد رسد | |
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب | تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد | |
آن را منگر که ذوفنون آید مرد | در عهد و وفا نگر که چون آید مرد | |
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد | از هرچه صفت کنی فزون آید مرد | |
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد | از عشق تو می نایدم از عشقم یاد | |
اسباب و علل پیش من آمد همه باد | بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد | |
آن روز که جان خرقهی قالب پوشید | دریای عنایت از کرم میجوشید | |
سرنای دل از بسکه می لب نوشید | هم بر لب تو مست شد و بخروشید |