دیوان شمس/قسمت چهاردهم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت چهاردهم) از مولوی |
' |
ای عارف گوینده نوایی برگو | یا قول درست یا خطایی برگو | |
درهای گلستان و چمن را بگشای | چون بلبل مست ز آشنایی برگو | |
ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو | وز مجلس ما ملول و مهجور مشو | |
انگور عدم بدی شرابت کردند | واپس مرو ای شراب انگور مشو | |
ای ماه چو ابر بس گرستم بیتو | در مه به نشاط ننگریستم بیتو | |
برخاستم از جان تو نشستم بیتو | وز شرم به مردم چو نرستم بیتو | |
ای مشفق فرزند دو بیتی میگو | هردم جهت پند دو بیتی میگو | |
در فرقت و پیوند دو بیتی میگو | در عین غزل چند دو بیتی میگو | |
با تست مراد از چه روی هر سو تو | او تست ولی باو میگو تو | |
اوئی و توئی ز احولی مخیزد | چون دیده شود راست تو اوئی او تو | |
با نامحرم حدیث اسرار مگو | با مردودان حکایت از یار مگو | |
با مردم اغیار جز اغیار مگو | با اشتر خار خوار جز خار مگو | |
بر آتش چو دیک تو خود را میجو | میجوش تو خودبخود مرو بر هر سو | |
مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو | زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو | |
بر تختهی دل که من نگهبانم و تو | خطی بنوشتهای که خوانم و تو | |
گفتیکه بگویمت چو من مانم و تو | این نیز از آنهاست که من دانم و تو | |
ترکی که دلم شاد کند خندهی او | دارد به غمم زلف پراکندهی او | |
بستد ز من او خطی به آزادی خویش | آورد خطی که من شدم بندهی او | |
چون پاک شد از رنگ خودی سینهی تو | خودبین گردی ز یار دیرینهی تو | |
بیآینه روی خویش نتوان دیدن | در یاد نگر که اوست آئینه تو | |
خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو | از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو | |
آنگاه تو چنان شوی که بودی با من | آنگاه چنان شوم که بودم با تو | |
داروی ملولی رخ و رخسارهی تو | وان نرگس مخمورهی خمارهی تو | |
چندان نمک است در تو دانی پی چیست | از بهر ستیزهی جگرخوارهی تو | |
در اصل یکی بد است جان من و تو | پیدای من و تو و نهان من و تو | |
خامی باشد که گویی آن من و تو | برخاست من و تو از میان من و تو | |
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو | جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو | |
انگشت گزان درآمدم از در تو | انگشت زنان برون شدم از بر تو | |
در کوی خیال خود چه میپوئی تو | وین دیده به خون دل چه میشوئی تو | |
از فرق سرت تا به قدم حق دارد | ای بیخبر از خویش چه میجوئی تو | |
درها همه بستهاند الا در تو | تا ره نبرد غریب الا بر تو | |
ای در کرم و عزت و نورافشانی | خورشید و مه و ستارهها چاکر تو | |
دل در تو گمان بد بر دور از تو | این نیز ز ضعف خود برد دور از تو | |
تلخی بدهان هر دل صفرایی | خود بر تو شکر حسد برد دور از تو | |
رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو | تا با تو چرا رود به گرمابه فرو | |
آن در سر زلف تو چرا آویزد | وین بر کف پای تو جرا مالدرو | |
زاندم که شنیدهام نوای غم تو | رقصان شدهام چو ذرههای غم تو | |
ای روشنی هوای عشق تو عیان | بیرون ز هواست این هوای غم تو | |
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو | سرمایهی گرمیست مها آتش تو | |
هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد | رامش کند آن زلف خوش سرکش تو | |
سوگند بدان روی تو و هستی تو | گر میدانم نه از تو این پستی تو | |
مستی و تهی دستیت آورد به من | من بندهی مستی و تهی دستی تو | |
صد داد همی رسد ز بیدادی تو | در وهم چگونه آورم شادی تو | |
از بندگی تو سرو آزادی یافت | گل جامهی خود درید ز آزادی تو | |
عشقست که کیمیای شرقست در او | ابریست که صد هزار برقست در او | |
در باطن من ز فر او دریاییست | کاین جملهی کاینات غرقست در او | |
عمرم به کنار زد کناری با تو | چون عمر گذشتنیست باری با تو | |
نی نی غلطم گذرد پیشهی عمر | آن عمر که یافت او گذاری با تو | |
فرزانهی عشق را تو دیوانه مگو | همخرقهی روح را بیگانه مگو | |
دریای محیط را تو پیمانه مگو | او داند نام خود تو افسانه مگو | |
گر جمله برفتند نگارا تو مرو | ای مونس و غمگسار ما را تو مرو | |
پرمیکن و می ده و همی خند چو قند | ای ساقی خوب عالم آرا تو مرو | |
گر عاشق عشق ما شدی، ای مهرو | بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو | |
در رو تو درین عشق، اگر جویایی | در بحر دل آن چه باشی اندر لب جو | |
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو | ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو | |
با نیک و بد و پیر و جوان همره شو | فرزین و پیاده باش آنگه شه شو | |
گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو | ورنه که رهی عاشق و تنها است بگو | |
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو | گر هست بگو نیست بگو راست بگو | |
گفتم روزی که من به جانم با تو | دیگر نشدم بتا همانم با تو | |
لیکن دانم که هرچه بازم ببری | زان میبازم که تا بمانم با تو | |
گفتم که کجا بود مها خانهی تو | گفتا که دل خراب مستانهی تو | |
من خورشیدم درون ویرانه روم | ای مست، خراب باد کاشانهی تو | |
گه در دل ما نشین چو اسرار و مرو | گه بر سر ما نشین چو دستار و مرو | |
گفتی که چو دل زود روم زود آیم | عشوه مده ای دلبر عیار و مرو | |
ما چارهی عالمیم و بیچارهی تو | ما ناظر روح و روح نظارهی تو | |
خورشید بگرد خاک سیارهی تو | مه پاره شده ز عشق مه پارهی تو | |
مردی یارا که بوی فقر آید از او | دانند فقیران که چها زاید از او | |
ولله که سماء و هرچه در کل سما است | یا بند نصیب هرچه میباید از او | |
مستم ز دو لعل شکرت ای مهرو | پستم ز قد صنوبرت ای مهرو | |
رویم چو زر است در غم سیمبرت | از دست مده تو این زرت ای مهرو | |
من بندهی تو بندهی تو بندهی تو | من بندهی آن رحمت خندیدهی تو | |
ای آب حیات کی ز مرگ اندیشد | آنکس که چو خضر گشت خود زندهی تو | |
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او | در فقر بود گزیده و والا او | |
مسجود ملک تا نشود چون آدم | عالم نشود به عالم اسما او | |
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو | جز قصهی آن آینهی پاک مگو | |
از خالق افلاک درونت صفتی است | جز از صفت خالق افلاک مگو | |
هرچند در این هوس بسی باشی تو | بیقدر تو همچون مگسی باشی تو | |
زنهار مباش هیچکس تا برهی | آخر که تو باشی که کسی باشی تو | |
هرچند که قد بیبدل دارد سرو | پیش قد یارم چه محل دارد سرو | |
گه گه گوید که قد من چون قد اوست | یارب چه دماغ پرخلل دارد سرو | |
آمد بر من خیال جانان ز پگه | در کف قدح باده که بستان ز پگه | |
درکش این جام تا به پایان ز پگه | سرمست درآ میان مستان ز پگه | |
آن دم که رسی به گوهر ناسفته | سرها به هم آورده و سرها گفته | |
کهدان جهان ز باد شد آشفته | برتو بجوی که مست باشی خفته | |
آنکس که ز دست شد بر او دست منه | از باده چو نیست شد تواش هست منه | |
زنجیر دریدن بر مردان سهل است | هر زنجیری بر شتر مست منه | |
آنی که وجود و عدمت اوست همه | سرمایهی شادی و غمت اوست همه | |
تو دیده نداری که باو درنگری | ورنی که ز سر تا قدمت اوست همه | |
از دیدهی کژ دلبر رعنا را چه | وز بدنامی عاشق شیدا را چه | |
ما در ره عشق چست و چالاک شویم | ور زانکه خری لنگ شود ما را چه | |
السکر صار کاسدا من شفتیه | والبدر تراه ساجدا بین یدیه | |
بالحسن علیه کل شیی وافر | الا فمه فانه ضاق علیه | |
ای کان العباد ما اهواه | ما یذکرنا فکیف ما ینساه | |
قدر ان به القلوب والافواه | قد احسن لا اله الا الله | |
آهوی قمرا سهامه عیناه | ما شوش عزم خاطری الا هو | |
روحی تلفت و مهجتی تهواه | قلبی ابدا یقون یا هویا هو | |
ای آنکه به جان این جهانی زنده | شرمت بادا چرا چنانی زنده | |
بیعشق مباش تا نباشی مرده | در عشق بمیر تا بمانی زنده | |
ای پارسی و تازی تو پوشیده | جان دیده قدح شراب نانوشیده | |
دریا باید ز فضل حق جوشیده | پیدا باید کفایت کوشیده | |
ای بر نمک تو خلق نانی بزده | بر مرکب تو داغ نشانی بزده | |
حیفست که سوی کان رود آن بر سیم | پنهان چون جان و بر جهانی بزده | |
ای بیادبانه من ز تو نالیده | غیرت بشنیده گوش من مالیده | |
جایی بروم ناله کن دزدیده | آنجا که نه دل بوی برد نی دیده | |
ای جان تو بر مقصران آشفته | هم جان تو عذر جان ایشان گفته | |
طوفان بلا اگر بگیرد عالم | بر من بدو جو که مست باشم خفته | |
ای با تو جهان ظریف و شادی باره | تو جامه شادیی و مالی پاره | |
تنها خورشید آن دهد عالم را | کان را ندهد مه و هزار استاره | |
ای خواب مرا بسته و مدفون کرده | شب را و مرا بیخود و مجنون کرده | |
جان را به فسون گرم از تن برده | دل را بسته ز خانه بیرون کرده | |
ای در طلب گرهگشایی مرده | در وصل بزاده وز جدایی مرده | |
ای در لب بحر تشنه در خواب شده | و اندر سر گنج از گدایی مرده | |
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده | کاین دمدمه میخورد ز من هر که و مه | |
جان و سر تو که دم کنم پیش تو زه | کز دمدمهی گرم کنم آب کرده | |
ای روز الست ملک و دولت رانده | وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده | |
چون روشنی روز در آی از در من | بین گردن من بسوی در کژ مانده | |
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده | گل پیش رخ تو پیرهن بدریده | |
بردار یکی آینه از بهر خدای | تا همچو خودی شنیدهای یا دیده | |
ای کوران را به لطف ره بین کرده | وی گبران را پیشرو دین کرده | |
درویشان را به ملک خسرو کرده | وی خسرو را بردهی شیرین کرده | |
ای میر ملیحان و مهان شیی الله | وی راحت و آرامش جان شیی الله | |
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو | میگوید خورشید جهان شیی الله | |
باز آمد یار با دلی چون خاره | وز خارهی او این دل من صد پاره | |
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ | اندر زد چنگ در من بیچاره | |
بازچیهی قدرت خداییم همه | او راست توانگری گداییم همه | |
بر یکدگر این زیادتی جستن چیست | آخر ز در یکی سراییم همه | |
بفروخت مرا یار به یک دسته تره | باشد که مرا واخرد آن یار سره | |
نیکو مثلی زده است صاحب شجره | ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره | |
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه | بشنو سخن راست از این دیوانه | |
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور | گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه | |
بیگاه شد و دل نرهید از ناله | روزی نتوان گفت غم صد ساله | |
ای جان جهان غصهی بیگاه شدن | آنکس داند که گم شدش گوساله | |
تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه | سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه | |
روزی شنوی کز غم عشقت ایماه | گویند بشد فلان که انالله | |
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه | تو شاهی و ما جمله گداییم همه | |
گوینده توئی و ما صداییم همه | جوینده توئی چرا نیاییم همه | |
تو توبه مکن که من شکستم توبه | هرگز ناید ز جان مستم توبه | |
صدبار و هزاربار بستم توبه | خون میگرید ز دست دستم توبه | |
جانیست غذای او غم و اندیشه | جانی دگر است همچو شیر بیشه | |
اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش | هان تا نزنی تو پای خود را تیشه | |
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه | خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه | |
خاصه امشب که با مهم همخانه | من مستم و مه عاشق و شب دیوانه | |
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه | در کوی خرابات چه درویش چه شاه | |
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه | بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه | |
در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه | در چاکریت به جان بکوشم ای شاه | |
در خدمت تو چو سایه من پیش روم | تو شیری و من سیاه گوشم ای شاه | |
در عشق خلاصهی جنون از من خواه | جان رفته و عقل سرنگون از من خواه | |
صد واقعهی روز فزون از من خواه | صد بادیه پر آتش و خون از من خواه | |
دی از سر سودای تو من شوریده | رفتم به چمن جامه چو گل بدریده | |
از جمله خوشیهای بهارم بیتو | جز آب روان نیامد اندر دیده | |
روی تو نماز آمد و چشمت روزه | وین هر دو کنند از لبت دریوزه | |
جرمی کردم مگر که من مست بدم | آب تو بخوردم و شکستم کوزه | |
زلف تو که یکروزم از او روشن نه | با خاک برآورد سرو با من نه | |
با هرچه درآرد سر او زنده شود | کانجا همه جانست سراسر تن نه | |
سه چیز ز من ربودهای بگزیده | صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده | |
چابک دستی که دست و بازوت درست | تصویر عقول چون تو نازاییده | |
صاحبنظران راست تحیر پیشه | مر کوران را تفکر و اندیشه | |
صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو | بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه | |
صحت که کشد به سقم و رنجوری به | زان جامه که سازی بستم عوری به | |
چشمی که نبیند ره حق کوری به | صحبت که تقرب نبود دوری به | |
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه | نه پیر شوی ز صحبت دیرینه | |
صوفی باید که صاف دارد سینه | انصاف بده صوفی و آنگه کینه | |
عشق غلب القلب و قد صار به | حتی فنی القلب بما جاربه | |
القلب کطیی خفض الریش به | عشق نتف الریش و قد طار به | |
فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده | از مردن تن چراغ دل زنده شده | |
از خندهی برق ابر در گریه شده | وز گریهی ابر باغ در خنده شده | |
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره | جمله چکنم بسازم آن یکباره | |
ور خود چکنم زیان شوی آواره | آنجا بروی که بودهای همواره | |
گفتم که توئی می و منم پیمانه | من مردهام و تو جانی و جانانه | |
اکنون بگشا در وفا گفت خموش | دیوانه کسی رها کند در خانه | |
گفتم که ز عشقت شدهام دیوانه | زنجیر ترا به خواب بینم یا نه | |
گفتا که خمش چند از این افسانه | دیوانه و خواب خهخهای فرزانه | |
گنجیست نهانه در زمین پوشیده | از ملت کفر و اهل دین پوشیده | |
دیدم که عشق است یقین پوشیده | گشتیم برهنه از چنین پوشیده | |
گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه | امشب بر من قنق شو ایروت چو ماه | |
ور گوید فردا مشنو زود بگوی | لاحول ولا قوة الا بالله | |
ما را می کهنه باید و دیرینه | وز روز ازل تا بابد سیری نه | |
خم از عدم و صراحی از جام وجود | کان تلخ نه و شور نه و شیرینه | |
ما مردانیم شسته بر تنگ دره | ماییم که شیر و گرگ بر ما گذره | |
با فقر و صفا به هم درآمیختهایم | چون درگه ارتضاع آن میش و بره | |
مانندهی زنبیل بگیر این روزه | تا روزه کند ترا به حق دریوزه | |
آب حیوان خنک کند دلسوزه | این روزه چو کوزه است مشکن کوزه | |
مستم ز می عشق خراب افتاده | برخواسته دل از خور و خواب افتاده | |
در دریایی که پا و سر پیدا نیست | جان رفته و تن بر سر آب افتاده | |
من میگویم که گشت بیگاه ایماه | میگوید ماه ناگهانی بیگاه | |
ماهی که ز خورشید اگر برگردد | در حال شود همچو شب تیره سیاه | |
میخوردم باده بابت آشفته | خوابم بربود حال دل ناگفته | |
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم | دلبر شده شمع مرده ساقی خفته | |
میدان فراخ و مرد میدانی نه | احوال جهان چنانکه میدانی نه | |
ظاهرها شان به اولیا ماند لیک | در باطنشان بوی مسلمانی نه | |
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه | چندانکه ببینمت فزونی تشنه | |
من بندهی آن دو لعل سیراب توام | عالم همه زانست به خونم تشنه | |
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه | روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه | |
بر خوان فلک گردد پی دریوزه | تا پنبهی جان باز رهد از غوزه | |
هر چند در این پرده اسیرید همه | زین پرده برون روید امیرید همه | |
آن آب حیات خلق را میگوید | بر ساحل جوی ما بمیرید همه | |
هم آینهایم و هم لقاییم همه | سرمست پیالدهی بقاییم همه | |
هم دافع رنج و هم شفاییم همه | هم آب حیات و هم سقاییم همه | |
یارب تو مرا به نفس طناز مده | با هر چه بجز تست مرا ساز مده | |
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش | من آن توام مرا به من باز مده | |
یارب تو یکی یار جفا کارش ده | یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده | |
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند | عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده | |
آمد بر من دوش مه یغمایی | گفتم که برو امشب اینجا نایی | |
میرفت و همی گفت زهی سودایی | دولت بدر آمده است و در نگشایی | |
آن چیز که هست در سبد میدانی | از سر سبد تا بابد میدانی | |
هر روز بگویم به شبم یاد آید | شب نیز بگویم که تو خود هم دانی | |
آن خوش باشد که صاحب تمییزی | بیآنکه بگویند و بگوید چیزی | |
بیگفت و تقاضا برسد مهمانرا | تروندهی خوش ز صاحب پالیزی | |
آن دل که به یاد خود صبورش کردی | نزدیکتر تو شد چو دورش کردی | |
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند | تلخیش نماند بسکه شورش کردی | |
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی | آن زهر نبود می نمود ایساقی | |
چون بود رونده شد نبود ایساقی | میها نوشد ز بحر جود ایساقی | |
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی | اجزای جهان را همگی جان کنیی | |
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی | که را به مثال ذره رقصان کنیی | |
آن روز که دیوانه سر و سودایی | در سلسلهی دولتیان میآئی | |
امروز از آن سلسله زان محرومی | کامروز تو عاقلی و کارافزایی | |
آن روی ترش نگر چو قندستانی | وان چشم خوشش نگر چو هندوستان | |
پیش قد او صف زده سروستانی | پیش کف او شکسته هر دستانی | |
آن ظلم رسیدهای که دادش دادی | وانغمزدهای که جام شادش دادی | |
آن بادهی اولین فراموشش شد | گر باز نمیدهی چه یادش دادی | |
آن میوه توئی که نادر ایامی | بتوان خوردن هزار من در خامی | |
بر ما مپسند هجر و دشمن کامی | کاخر به تو باز گردد این بدنامی | |
آنی تو که در صومعه مستم داری | در کعبه نشسته بتپرستم داری | |
بر نیک و بد تو مر مرا دستی نیست | در دست توام تا بچه دستم داری | |
آنی که بر دلشدگان دیر آئی | وانگاه چو آئی نفسی سیر آئی | |
گاه آهو و گه به صورت شیر آئی | هم نرم و درشت همچو شمشیر آئی | |
آنی که به صد شفاعت و صد زاری | بر پات یکی بوسه دهم نگذاری | |
گر آب دهی مرا اگر آتش باری | سلطان ولایتی و فرمانداری | |
احوال من زار حزین میپرسی | زین پیش مپرس اگر چنین میپرسی | |
من در غم تو دامن دل چاک زدم | وانگاه مرا بستین میپرسی | |
از آب و گلی نیست بنای چو توئی | یارب که چه هاست از برای چو توئی | |
گر نعره زنانی تو برای چو ویی | لبیک کنانست برای چو توئی | |
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی | از دل بگریزم ار از آن بگریزی | |
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز | تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی | |
از چهرهی آفتاب مهوش گردی | وز صحبت کبریت تو آتش گردی | |
تو جهد کنی که ناخوشی خوش گردد | او خوش نشود ولی تو ناخوش گردی | |
از خلق ز راه تیزهوشی نرهی | وز خود ز سر سخنفروشی نرهی | |
ز این هر دو اگر سخت نکوشی نرهی | از خلق وز خود جز به خموشی نرهی | |
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی | آن به که به شکر وصل را شاد کنی | |
از ما چه گریزی و چرا داد کنی | زان ترس که وصل را بسی یاد کنی |