دیوان شمس/قسمت هفتم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت هفتم) از مولوی |
' |
روزی که خیال دلستان رقص کند | یک جان چکند که صد جهان رقص کند | |
هر پرده که میزنند در خانهی دل | مسکنی تن بینوا همان رقص کند | |
روزی که ز کار کمترک میآید | در دیده خیال آن بتک میآید | |
از نادرهگی و از غریبی که ویست | در عین دلست و دل به شک میآید | |
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند | دیوانگی کنم که دیو آن نکند | |
حکم مژه تو آن کند با دل من | کز نوک قلم خواجهی دیوان نکند | |
روزیکه وجودها تولد گیرد | روزیکه عدم جانب اعلا گیرد | |
تا قبضهی شمشیر که آلاید خون | تا آتش اقبال که بالا گیرد | |
رو نیکی کن که دهر نیکی داند | او نیکی را از نیکوان نستاند | |
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند | آن به که بجای مال نیکی ماند | |
زان آب که چرخ از آن بسر میگردد | استارهی جانم چو قمر میگردد | |
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم | تا کیست کز این بحر گهر میگردد | |
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید | از بهر لب چون شکر خود بگزید | |
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید | هم بر لب تو مست شد و بخروشید | |
ز اول که مرا عشق نگارم بربود | همسایهی من ز نالهی من نغنود | |
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود | آتش چو هوا گرفت کم گردد دود | |
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند | در بردن جان بندگان رای زند | |
دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ | افتادهی خویش را کسی پای زند؟ | |
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد | در مالش عنبر آستینها برزد | |
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد | درهم شد و خویشتن زمینها برزد | |
زندان تو از نجات خوشتر باشد | نفرین تو از نبات خوشتر باشد | |
شمشیر تو از حیات خوشتر باشد | ناسور تو از نوات خوشتر باشد | |
زنهار مگو که رهروان نیز نیند | کامل صفتان بینشان نیز نیند | |
ز اینگونه که تو محرم اسرار نهای | میپنداری که دیگران نیز نیند | |
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید | با نالهی او بگرد دلها بروید | |
در پرده چه گفت اگر بدو میگروید | یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید | |
سر مستان را ز محتسب ترسانند | شد محتسب مست همه میدانند | |
این مردم شهر ما اگر مردانند | این مستان را چرا گرو نستانند | |
سرویکه ز باغ پاکبازان باشد | هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد | |
گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش | کاندر سر او غرور بازان باشد | |
سرهای درختان گل تر میچینند | و اندر دل خود کان گهر میبینند | |
چون بر سر پایند که با بیبرگی | نومید نگردند و ز پا میشینند | |
سرهای درختان گل رعنا چیدند | آن یعقوبان یوسف خود را دیدند | |
ایام زمستان چو سیه پوشیدند | آخر ز پس نوحهگری خندیدند | |
سودای ترا بهانهای بس باشد | مستان ترا ترانهای بس باشد | |
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا | ما را سر تازیانهای بس باشد | |
سوز دل عاشقان شررها دارد | درد دل بیدلان اثرها دارد | |
نشنیدستی که آه دلسوختگان | بر حضرت رحمت گذرها دارد | |
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد | ساقی کرم مست و خرابش ببرد | |
میید آب دیده میناید خواب | ترسد که اگر بیاید آبش ببرد | |
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید | چون بچهی خرد آستین برخاید | |
چون دید مرا کنار را بگشاید | چون باز جهد مرغ دلم برباید | |
شادی همه طالبان که مطلوب رسید | داد ای همه عاشقان که محبوب رسید | |
آن صحت رنجهای ایوب رسید | آن یوسف صد هزار یعقوب رسید | |
شادم که غم تو در دل من گنجد | زیرا که غمت بجای روشن گنجد | |
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین | اندر دل چون چشمهی سوزن گنجد | |
شادی زمانه با غمم برنامد | جز از غم دوست مرهمم برنامد | |
گفتم که به بینمش چه دمها دهمش | چون راست بدیدمش دمم برنامد | |
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند | بیکام و زبان گر بخروشی داند | |
هر کس هوس سخن فروشی داند | من بندهی آنم که خموشی داند | |
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد | از چشم بد و نیک جهان تنها شد | |
با خون دلم چون سفر پنهانی | گویند اشارتی که وقت آنها شد | |
شب رفت کجا رفت همانجای که بود | تا خانه رود باز یقین هر موجود | |
ای شب چو روی بدان مقام موعود | از من برسان که آن فلانی چون بود | |
شب گشت که خلقان همه در خواب روند | مانندهی ماهی همه در آب روند | |
چون روز شود جانب اسباب روند | قوم دگری بسوی وهاب روند | |
شور آوردم که گاو گردون نکشد | دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد | |
هم من بکشم که شور تو جان منست | جان خود را بگو کسی چون نکشد | |
شور عجبی در سر ما میگردد | دل مرغ شده است و در هوا میگردد | |
هر ذرهی ما جدا جدا میگردد | دلدار مگر در همه جا میگردد | |
شیرین سخنی در دل ما میخندد | بر خسرو شیرین سخنی میبندد | |
گه تند کند مرا و او رام شود | گه رام کند مرا و او میتندد | |
صافی صفت و پاک نظر باید بود | وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود | |
هر لحظه اگر هزار دردت باشد | در آرزوی درد دگر باید بود | |
صبح آمد و وقت روشنایی آمد | شبخیزان را دم جدایی آمد | |
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب | وقت هوس شکر ربایی آمد | |
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد | دریاب که از کوی فلان میگذرد | |
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد | بوئی بستان که کاروان میگذرد | |
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد | تا کی ز می شیفتگان آشامد | |
از کار بماندم وز بیکاری نیز | تا عاقبت کار کجا انجامد | |
صد سال بقای آن بت مهوش باد | تیر غم او دل من ترکش باد | |
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من | یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد | |
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد | فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد | |
از بس خوبی که در پس پرده منم | ای بیخبران عاشق خود خواهم شد | |
طاوس نهای که بر جمالت نگرند | سیمرغ نهای که بیتو نام تو برند | |
شهباز نهای که از شکار تو چرند | آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند | |
عارف چو گل و جز گل خندان نبود | تلخی نکند عادت قند آن نبود | |
مصباح زجاجه است جان عارف | پس شیشه بود زجاجه سندان نبود | |
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود | کافر بود آن دل و مسلمان نبود | |
شهری که درو هیبت سلطان نبود | ویران شده گیر اگرچه ویران نبود | |
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود | در مذهب عشق کفر و ایمان نبود | |
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود | هرکس که چنین نگشت او آن نبود | |
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود | در مذهب عاشقی جوانمرد بود | |
بر دلشدگان چه ناز در خورد بود | یعقوب که یوسفی کند سرد بود | |
عاشق که تواضع ننماید چکند | شبها که بکوی تو نیاید چکند | |
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو | دیوانه که زنجیر نخاید چکند | |
عشاق به یک دم دو جهان در بازند | صد ساله بقا به یک زمان دربازند | |
بر بوی دمی هزار منزل بروند | وز بهر دلی هزار جان دربازند | |
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد | عشق آن باشد که داد شادیها داد | |
زاده است مرا مادر عشق از اول | صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد | |
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد | عاشق نبود که از بلا پرهیزد | |
مردانه کسی بود که در شیوهی عشق | چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد | |
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود | جویندهی عشق بیعدد خواهد بود | |
فردا که قیامت آشکارا گردد | هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود | |
عشق تو بهر صومعه مستی دارد | بازار بتان از تو شکستی دارد | |
دست غم تو بهر دو عالم برسید | الحق که غمت درازدستی دارد | |
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند | جان از قفس قالب من خیز کند | |
کافر باشد که با لب چون شکرت | امکان گنه یابد و پرهیز کید | |
عشق تو سلامت ز جهان میببرد | هجر تو اجل گشته که جان میببرد | |
آندل که به صد هزار جان میندهم | یک خندهی تو به رایگان میببرد | |
عشقی آمد که عشقها سودا شد | سوزیدم و خاکستر من هم لا شد | |
باز از هوس سوز خاکستر من | واگشت و هزار بار صورتها شد | |
عقل و دل من چه عیشها میداند | گر یار دمی پیش خودم بنشاند | |
صد جای نشیب آسیا میدانم | کز بیآبی کار فرو میماند | |
علم فقها ز شرع و سنت باشد | حکم حکما بیان حجت باشد | |
لیکن سخنان اولیای ملکوت | از کشف و عیان نور حضرت باشد | |
عید آمده کز تو عید عیدانه برد | از خرمن ماه تو به دل دانه برد | |
اینش برسد که روی بر ماه کند | وینش نرسد که ماه نو خانه برد | |
غم را بر او گزیده میباید کرد | وز چاه طمع بریده میباید کرد | |
خون دل من ریخته میخواهد یار | این کار مرا به دیده میباید کرد | |
غم کیست که گرد دل مردان گردد | غم گرد فسردگان و سردان گردد | |
اندر دل مردان خدا دریاییست | کز موج خوشش گنبد گردان گردد | |
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد | از بیم حساب رویها گردد زرد | |
من عشق ترا به کف نهم پیش برم | گویم که حساب من از این باید کرد | |
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود | پنهان مکن از بنده که پنهان نشود | |
گر بر در باغی بنویسی زندان | باغ از پی آن نوشته زندان نشود | |
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد | آن سو که توئی حسن دو میم افتاد | |
آن خوبی باقی تو ایجان جهان | دل بستد و اندر پی باقیم افتاد | |
قومی به خرابات تو اندر بندند | رندی چند و کس نداند چندند | |
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند | بر نیک و بد خلق جهان میخندند | |
کاری ز درون جان میباید | وز قصه شنیدن این گره نگشاید | |
یک چشمهی آب در درون خانه | به زان رودی که از برون میید | |
کامل صفتی راه فنا میپیمود | چون باد گذر کرد ز دریای وجود | |
یک موی ز هست او بر او باقی بود | آن موی به چشم فقر زنار نمود | |
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد | در وقت وصال آن نگارم افتد | |
خون دل ز آب دیده زان میبارم | تا آن دل و دیده در کنارم افتد | |
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند | مپذیر که عاقبت ترا پست کند | |
ناگاه به شربتی ترا مست کند | در گردن معشوق دگر دست کند | |
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند | من نگذارم کسیت بیدار کند | |
عشقت چو درخت سیب میافشاند | تا خواب ترا چو برگ طیار کند | |
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید | جویندهی در به قعر دریا باید | |
این گوهر قیمتی کسی را شاید | کز آب حیات تشنه بیرون آید | |
گر دریا را همه نهنگان گیرند | ور صحرا را همه پلنگان گیرند | |
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند | عشاق جمال خوب رنگان گیرند | |
گر صبر کنم جامعهی جان میسوزد | جان من و آن جملگان میسوزد | |
ور بانگ برآورم دهان میسوزد | از من گذرد هر دو جهان میسوزد | |
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید | ور فاش کنم حسود در چنگ آید | |
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید | گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید | |
اگر عاشق را فنا و مردن باشد | یا در ره عشق جان سپردن باشد | |
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق | از عین حیات آب خوردن باشد | |
گر ما نه همه تنور سوزان باشد | ناگه ز درم درآی گرم آن باشد | |
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد | سرما نه همه سرد زمستان باشد | |
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند | ور زنده بود قصد سر و پاش کنند | |
گفتم که مرا حریف اوباش کنند | گفتا نی نی مست شوی فاش کنند | |
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود | ور نرد وداع ما نبازی چه شود | |
ما را لب خشک و دیدهی تر بیتست | گر با تر و خشک ما بسازی چه شود | |
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد | از خار بترسد آنکه اشتر باشد | |
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود | پاکیزه شود چو عشق گازر باشد | |
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد | وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد | |
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند | از پیرهن حسن تو بوئی نبرد | |
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد | تا بیدل و بیعقل سوی خانه نشد | |
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید | وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد | |
کشتی چو به دریای روان میگذرد | میپندارد که نیستان میگذرد | |
ما میگذریم ز این جهان در همه حال | میپندارم کاین جهان میگذرد | |
گفتم بیتی نگار از من رنجید | یعنی که بوزن بیت ما را سنجید | |
گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا | گفتا به کدام بیت خواهم گنجید | |
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد | گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد | |
گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش | در است چو سنگ رایگان نتوان کرد | |
گفتم که به من رسید دردت بمزید | گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید | |
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید | گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید | |
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید | غمهای بزرگ تو در او چون گنجید | |
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید | خرد است و در او بزرگها بتوان دید | |
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد | محرم نبود هرچه به عالم باشد | |
والله نتوان حدیث آن دم گفتن | با او که سرشت خاک آدم باشد | |
کو پای که او باغ و چمن را شاید | کو چشم که او سرو و سمن را شاید | |
پای و چشمی یکی جگر سوختهای | بنمای یکی که سوختن را شاید | |
گوید چونی خوشی و در خنده شود | چون باشد مردهی ای که او زنده شود | |
امروز پراکنده نخواهم گفتن | هرچند که راه او پراکنده شود | |
گویند که فردوس برین خواهد بود | آنجا می ناب و حور عین خواهد بود | |
پس ما می و معشوق به کف میداریم | چون عاقبت کار همین خواهد بود | |
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد | زهرم به لب شکرفروش تو رسد | |
زیرا که تو کیمیای بیپایانی | ای خوش خامی که او بجوش تو رسد | |
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد | ور نور تو آفتاب عالم باشد | |
اسرار جهان چگونه پوشیده شود | بر خاطره آنکه با تو محرم باشد | |
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد | واندل که برون ز چرخ ازرق باشد | |
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین | آن کز هوسش فلک معلق باشد | |
کی گفت که آن زندهی جاوید بمرد | کی گفت که آفتاب امید بمرد | |
آن دشمن خورشید در آمد بر بام | دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد | |
لبهای تو آنگه که با ستیز بود | در هر دو جهان از تو شکرریز بود | |
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی | از من بشنو که شمس تبریز بود | |
لعلیست که او شکر فروشی داند | وز عالم غیب باده نوشی داند | |
نامش گویم و لیک دستوری نیست | من بندهی آنم که خموشی داند | |
ما بسته بدیم بند دیگر آمد | بیدل شده و نژند دیگر آمد | |
در حلقهی زلف او گرفتار بدیم | در گردن ما کمند دیگر آمد | |
هر لحظه میی به جان سرمست دهد | تا جان و دلم به وصل پیوست دهد | |
این طرفه که یک قطرهی آب آمده است | تا دریای پر گهرش دست دهد | |
ما میخواهیم و دیگران میخواهند | تا بخت کرا بود کرا راه دهند | |
ما زان غم او به بازی و خنداخند | عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند | |
ماهی که کمر گرد قمر میبندد | غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد | |
چون بیندم او که من چین گریانم | پنهان پنهان شکر شکر میخندد | |
ماییم ز عشق یافته مرهم خود | بر عشق نثار کرده هر دم دم خود | |
تا هر دم ما حوصلهی عشق رود | در هر دم ما عشق بیابد دم خود | |
مردان رهت که سر معنی دانند | از دیدهی کوته نظران پنهانند | |
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت | ممن شد و خلق کافرش میخوانند | |
مردان رهش زنده به جان دگرند | مرغان هواش ز آشیان دگرند | |
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان | بیرون ز دو کون در جهان دگرند | |
مردیکه بهست و نیست قانع گردد | هست و عدم او را همه تابع گردد | |
موقوف صفات و فعل کی باشد او | کز صنع برون آید و صانع گردد | |
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد | عالم عالم جهان جهان راز آورد | |
چندان به همه سوی جهان بیرون شد | کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد | |
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد | هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد | |
گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش | کاندر سر او غرور بازان باشد | |
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد | آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد | |
آن مرغ که از بیضهی سیمرغ بزاد | جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد | |
مستان غمت بار دگر شوریدند | دیوانه دلانت سر مه را دیدند | |
آمد سر مه سلسله را جنبانید | بر آهن سرد عقل را بندیدند | |
مشکین رسنت چو پردهی ماه شود | بس پردهنشین که ضال و گمراه شود | |
ور چاه زنخدانت ببیند یوسف | آید که بر آن رسن در این چاه شود | |
مطرب خواهم که عاشق مست بود | در کوی خرابات تو پابست بود | |
گر نیست بود شاه و گر هست بود | یارب بده آن کس که از دست بود | |
معشوقه چو آفتاب تابان گردد | عاشق به مثال ذره گردان گردد | |
چون باد بهار عشق جنبان گردد | هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد | |
معشوقه خانگی بکاری ناید | کو عشوه نماید و وفا ننماید | |
معشوقه کسی باید کاندر لب گور | از باغ فلک هزار در بگشاید | |
مگذار که غصه در میانت گیرد | یا وسوسههای این جهانت گیرد | |
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز | زان پیش که حکم حق دهانت گیرد | |
مگذار که وسوسه زبونت گیرد | چون مار به حیله و فسونت گیرد | |
تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت | حیران شود آسمان که چونت گیرد | |
من بندهی آن قوم که خود را دانند | هردم دل خود را ز علط برهانند | |
از ذات و صفات خویش خالی گردند | وز لوح وجود اناالحق خوانند | |
من بندهی یاری که ملالش نبود | کانرا که ملالست وصالش نبود | |
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال | تا تیره بود آب خیالش نبود | |
من بیخبرم خدای خود میداند | کاندر دل من مرا چه میخنداند | |
باری دل من شاخ گلی را ماند | کش باد صبا بلطف میافشاند | |
من چوب گرفتم به کفم عود آمد | من بد کردم بدیم مسعود آمد | |
گوید که در صفر سفر نیکو نیست | کردم سفر و مرا چنین سود آمد | |
مه را طرفی بماه رو میماند | چیزیش بدان فرشته خو میماند | |
نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود | جان بندهی او بدو خود او میماند | |
مهرویان را یکان یکان برشمرید | باشد به غلط نام مه ما ببرید | |
ای انجمنی که رد پس پرده درید | بر دیدهی پر آتش من در گذرید | |
میآ ید یار و چون شکر میخندد | وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد | |
این یک نظری که در جهان محرم او است | هم پنهانی بدان نظر میخندد | |
میجوشد دل که تا به جوش تو رسد | بیهوش شده است تا به هوش تو رسد | |
مینوشد زهر تا بنوش تو رسد | چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد | |
میگوید عشق هرکه جان پیش کشد | صد جان و هزار جان عوض بیش کشد | |
در گوش تو بین عشق چها میگوید | تا گوش کشانت بسوی خویش کشد | |
نی آب روان ز ماهیان سیر شود | نی ماهی از آن آب روان سیر شود | |
نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید | نی عاشق از آن جان جهان سیر شود | |
گر راه روی راه برت بگشایند | ور نیست شوی به هستیت بگرایند | |
ور پست شوی، نگنجی در عالم | وانگاه ترابی تو به تو بنمایند |