دیوان شمس/قسمت سوم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت سوم) از مولوی |
' |
برجه که سماع روح برپای شده است | وان دف چو شکر حریف آن نای شده است | |
سودای قدیم آتش افزای شده است | آن های تو کو که وقت هیهات شده است | |
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات | مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات | |
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر | آخر حرکات شد کلید برکات | |
برکان شکر چند مگس را غوغاست | کی کان شکر را به مگسها پرواست | |
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست | بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست | |
بر ما رقم خطا پرستی همه هست | بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست | |
ای دوست چو از میانه مقصود توئی | جای گله نیست چون تو هستی همه هست | |
بر من در وصل بسته میدارد دوست | دل را بعنا شکسته میدارد دوست | |
زین پس من و دلشکستگی بر در او | چون دوست دل شکسته میدارد دوست | |
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا | بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا | |
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی | عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا | |
بر هر جاییکه سرنهم مسجود او است | در شش جهت و برون شش، معبود اوست | |
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد | این جمله بهانه و همه مقصود اوست | |
بر جزوم نشان معشوق منست | هر پارهی من زبان معشوق منست | |
چون چنگ منم در بر او تکیه زده | این نالهام از بنان معشوق منست | |
بستم سر خم باده و بوی برفت | آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت | |
خون دلها ز بوش چون جوی برفت | زان سوی که آمد به همان سوی برفت | |
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست | او رفت ز جای و گرد او هم برخاست | |
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست | گردش اینجا و مرد در دار بقاست | |
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت | وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت | |
باری دل من جز صفت گل نگرفت | بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت | |
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست | خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست | |
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است | زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست | |
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست | کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست | |
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست | در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست | |
بیدیده اگر راه روی عین خطاست | بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست | |
در صومعه و مدرسه از راه مجاز | آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست | |
بیرون ز تن و جان و روان درویش است | برتر ز زمین و آسمان درویش است | |
مقصود خدا نبود بس خلق جهان | مقصود خدا از این جهان درویش است | |
بیرون ز جهان کفر و ایمان جاییست | کانجا نه مقام هر تر و رعناییست | |
جان باید داد و دل بشکرانهی جان | آنرا که تمنای چنین مأواییست | |
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست | دانستن او نه درخور پایهی ماست | |
در معرفتش همین قدر دانم | ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست | |
بییار نماند هرکه با یار بساخت | مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت | |
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید | گل بوی از آن یافت که با خار بساخت | |
تا این فلک آینهگون بر کار است | اندریم عشق موج خون در کار است | |
روزی آید برون و روزی ناید | اما شب و روز اندرون در کار است | |
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست | ایمن منشین که بتپرستی باقیست | |
گیرم بت پندار شکستی آخر | آن بت که ز پندار برستی باقیست | |
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست | صوفی به مثال ذرهها رقصانست | |
گویند که این وسوسهی شیطانست | شیطان لطیف است و حیات جانست | |
تا حاصل دردم سبب درمان گشت | پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت | |
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون | تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت | |
تا در دل من صورت آن رشک پریست | دلشاد چو من در همهی عالم کیست | |
والله که بجز شاد نمیدانم زیست | غم میشنوم ولی نمیدانم چیست | |
تا تن نبری دور زمانم کشته است | آن چشمهی آب حیوانم کشته است | |
او نیست عجب که دشمن جانش کشت | من بوالعجبم که جان جانم کشته است | |
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست | بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست | |
چون دیک هزار کف بسر میآرد | تا خلق ندانند که او در جوشست | |
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست | در سینه ز بازار رخش غلغلههاست | |
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست | در گردن دل ز زلف او سلسلههاست | |
تا من بزیم پیشه و کارم اینست | صیاد نیم صید و شکارم اینست | |
روزم اینست و روزگارم اینست | آرام و قرار و غمگسارم اینست | |
تا مهر نگار باوفایم بگرفت | من بودم و او چو کیمیایم بگرفت | |
او را به هزار دست جویان گشتم | او دست دراز کرد و پایم بگرفت | |
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست | خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست | |
سر خواستهی گر بدهم یا ندهم | سر را محلی نیست تقاضاش خوشست | |
توبه چکنم که توبهام سایهی تست | بار سر توبه جمله سرمایهی توست | |
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود | کو آن توبه که لایق پایهی تست | |
توبه کردم که تا جانم برجاست | من کج نروم نگردم از سیرت راست | |
چندانکه نظر همی کنم از چپ و راست | جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست | |
توبه که دل خویش چو آهن کرده است | در کشتن بنده چشم روشن کرده است | |
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست | با توبه همان کند که با من کرده است | |
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست | بنما عوض خود عوض جانان چیست | |
گفتی که به صبر آخر ایمان داری | ای بندهی ایمان بجز او ایمان چیست | |
تو کان جهانی و جهان نیم جو است | تو اصل جهانی و جهان از تو نو است | |
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم | بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است | |
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست | میراند خر تیز بدان سو که خداست | |
نتوان به گمان دشمن از دوست برید | نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست | |
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است | رنج دل و تاب تن و سوز جگر است | |
از هرچه خورند کم شود جز غم تو | تا بیشترش همی خورم بیشتر است | |
جانم بر آن جان جهان رو کرده است | هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است | |
ما را ملکالعرش چنین خو کرده است | کار او دارد که او چنین رو کرده است | |
جان و سر آن یار که او پردهدر است | این حلقهی در بزن که در پردهدر است | |
گر پردهدر است یار و گر پردهدر است | این پرده نه پرده است که این پردهدر است | |
جانی که به راه عشق تو در خطر است | بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است | |
حاصل چشمی که بیندش نشناسد | کو را بر رخ هزار صاحب خبر است | |
جانی که حریف بود بیگانه شده است | عقلی که طبیب بود دیوانه شده است | |
شاهان همه گنجها بویرانه نهند | ویرانهی ما ز گنج ویرانه شده است | |
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است | وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست | |
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید | خونش ریزم که خون ما او خورده است | |
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است | ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است | |
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو | هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است | |
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت | درد حسد حسود چونش بگرفت | |
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست | از بس عاشق که کشت خونش بگرفت | |
چشم تو ز روزگار خونریزتر است | تیر مژهی تو از سنان تیزتر است | |
رازی که بگفتهای بگوشم واگوی | زانروی که گوش من گرانخیزتر است | |
چشمی دارم همه پر از صورت دوست | با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست | |
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست | یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست | |
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست | بر چنگ ترانهای همی زد شبها است | |
کیم بر تو غزلسرایان روزی | وان قول مخالفش نمیید راست | |
چون دانستم که عشق پیوست منست | وان زلف هزار شاخ در دست منست | |
هرچند که دی مست قدح میبودم | امروز چنانم که قدح مست منست | |
خون دلبر من میان دلداران نیست | او را چون جهان هلاکت و پایان نیست | |
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن | معشوق ازین لطیفتر امکان نیست | |
چون دید مرا مست بهم برزد دست | گفتا که شکست توبه بازآمد مست | |
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست | دشوار توان کردن و آسان بشکست | |
چونی که ترش مگر شکربارت نیست | یا هست شکر ولی خریدارت نیست | |
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی | یا میدانی ز کاسدی کارت نیست | |
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست | در خاک تو دریست که از کان ویست | |
مانندهی گوی اسب چوگان ویست | آن دارد و آن دارد و آن آن ویست | |
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست | یا خوبتر از دیدن رویت کاریست | |
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی | هم پرتو تست هر کجا دلداریست | |
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است | یا ساقی ما بیمدد و ادبیر است | |
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است | فردا ز پگه بیا که امشب دیر است | |
خاک قدمت سعادت جان من است | خاک از قدمت همه گل و یاسمن است | |
سر تا قدمت خاک ز تو میرویند | زان خاک قدم چه روی برداشتن است | |
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست | بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست | |
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست | او غرقهی خود هردو جهان غرقه در اوست | |
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست | دل نیست که او معتکف کوی تو نیست | |
موی سر چیست جمله سرهای جهان | چون مینگرم فدای یک موی تو نیست | |
خورشید رخت ز آسمان بیرونست | چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست | |
عشق تو در درون جان من جا دارد | وین طرفه که از جان و جهان بیرونست | |
خورشید و ستارگان و بدرما اوست | بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست | |
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست | عید رمضان و شب قدر ما اوست | |
خیزید که آن یار سعادت برخاست | خیزید که از عشق غرامت برخاست | |
خیزید که آن لطیف قامت برخاست | خیزید که امروز قیامت برخاست | |
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت | چون روح قدس نادعلی خواهم گفت | |
تا روح شود غمی که بر جان منست | کل هم و غم سینجلی خواهم گفت | |
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است | عکس قد و رخسارهی آندلدار است | |
بالله به نامی که ترا اقرار است | امروز مرا اگر رگی هشیار است | |
در بتکده تا خیال معشوهی ما است | رفتن به طواف کعبه در عین خطا است | |
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است | با بوی وصال او کنش کعبهی ما است | |
در خواب مهی دوش روانم دیده است | با روی و لبی که روشنی دیده است | |
یا بر گل ترکان شکر جوشیده است | یا بر شکرستان گل تر روئیده است | |
در دایرهی وجود موجود علیست | اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست | |
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی | من فاش بگفتمی که معبود علیست | |
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست | زان دم بگذر اگر ترا گامی هست | |
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست | داند که نه جنبش و نه آرامی هست | |
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست | در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست | |
آن را که شراب وصل جانان دادند | در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست | |
در صورت تست آنچه معنا همه اوست | در معنی تست آنچه دعوا همه اوست | |
در کون و فساد چون عجب بنهادند | نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست | |
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است | از حکم حقست و از قضا و قدر است | |
من جهد همی کنم قضا میگوید | بیرون ز کفایت تو کار دگر است | |
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است | آنست قدم که آنقدم از قدم است | |
در خانهی نیست هست بینی بسیار | میمال دو چشم را که اکثر عدم است | |
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست | هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست | |
از درد تو هیچ روی درمانم نیست | درمان که کند مرا که دردم هیچست | |
در عشق که جز می بقا خوردن نیست | جز جان دادن دلیل جانبردن نیست | |
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم | گفتا که شناسای مرا مردن نیست | |
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست | خون باریدن بروز و شب کار منست | |
او یار دگر کرده و فارغ شسته | من شسته چو ابلهان که او یار منست | |
در کوی غم تو صبر بیفرمانست | در دیده ز اشک تو بر او حرمانست | |
دل راز تو دردهای بیدرمانست | با این همه راضیم سخن در جانست | |
در مجلس عشاق قراری دگر است | وین بادهی عشق را خماری دگر است | |
آن علم که در مدرسه حاصل کردند | کار دگر است و عشق کاری دگر است | |
در مرگ حیات اهل داد و دین است | وز مرگ روان پاک را تمکین است | |
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است | نامرده همی میرد و مرگش این است | |
در من غم شبکور چرا پیچیده است | کوراست مگر و یا که کورم دیده است | |
من بر فلکم در آب و گل عکس منست | از آب کسی ستاره کی دزدیده است | |
درنه قدم ار چه راه بیپایانست | کز دور نظاره کار نامردانست | |
این راه زندگی دل حاصل کن | کاین زندگی تن صفت حیوانست | |
درنه قدمی که چشمه حیوانست | میگرد چو چرخ تا مهت گرانست | |
جانیست ترا بگرد حضرت گردان | این جان گردان ز گردش آن جانست | |
در وصل جمالش گل خندان منست | در هجر خیالش دل و ایمان منست | |
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم | هریک گوئیم که آن صنم آن منست | |
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست | گنجست غم عشق ولی پنهانیست | |
ویران کردم بدست خود خانهی دل | چون دانستم که گنج در ویرانیست | |
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست | اما دل و معشوق دو باشند خطاست | |
معشوق بهانه است و معبود خداست | هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست | |
دلتنگم و دیدار تو درمان منست | بیرنگ رخت زمانه زندان منست | |
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی | آنچ از غم هجران تو بر جان منست | |
دلدار اگر مرا بدراند پوست | افغان نکنم نگویم این درد از اوست | |
ما را همه دشمنند و تنها او دوست | از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست | |
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست | میگفت بد من ارچه آتش خو نیست | |
چون دید مرا زود سخن گردانید | کو آن منست این سخن با او نیست | |
دلدار ظریف است و گناهنش اینست | زیبا و لطیف است و گناهش اینست | |
آخر بچه عیب میگریزند از او | از عیب عفیف است و گناهش اینست | |
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست | جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست | |
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است | بیمن که دو دیدهی ویم چون بگریست | |
دل در بر من زنده برای غم تست | بیگانهی خلق و آشنای غم تست | |
لطفی است که میکند غمت با دل من | ورنه دل تنگ من چه جای غم تست | |
دل در بر هر که هست از دلبر ماست | هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست | |
هر زر که در او مهر الست است و بلی | در هر کانی که هست آن زر زر ماست | |
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است | غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است | |
جان میطلبد نمیدهم روزی چند | جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است | |
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت | وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت | |
پرسید کی تو چون دهان بگشادم | جست از دهنم راه بیابان بگرفت | |
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست | جام از ساقی ربود و انداخت شکست | |
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست | آوازه درافتاد که دیوانه شده است | |
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت | والله که نخورد آنقدح را و بریخت | |
دل قالب مرده دید خود را بیتو | اینست سزای آنکه از جان بگریخت | |
دور است ز تو نظر بهانه اینست | کاین دیدهی ما هنوز صورت بین است | |
اهلیت روی تو ندارد لیکن | چون برکند از تو دل که جان شیرین است | |
دوش از سر لطف یار در من نگریست | گفتا بیما چگونه توانی بزیست | |
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب | گفتا که گناه تست و بر من بگریست | |
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست | یا جان فرشته است یا روح پریست | |
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست | بیاو به خبر بودن از بیخبریست | |
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است | دیوانه چه داند کهره خواب کجاست | |
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب | مجنون خدا بدان هم از خواب جداست | |
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است | کاسرار جهان و جان در او پیوسته است | |
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه | چون گشت زبان گشاده آنره بسته است | |
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است | این گریه برای خندهی برگ و بر است | |
آن بازی کودکان و خندید نشان | از گریهی مادر است و قبض پدر است | |
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست | هر روز به دولتت به از دینهی ماست | |
گر چرخ و هزار چرخ در کینهی ماست | غم نیست چو مهر یار در سینهی ماست | |
روزیکه مرا به نزد تو دورانست | ساقی و شراب و قدح و دورانست | |
واندم که مرا تجلی احسانست | جان در تن من چو موسی عمرانست | |
زانروز که چشم من برویت نگریست | یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست | |
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام | مرگم بادا که بیتو میباید زیست | |
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است | در دامن تو دست زدن تقدیر است | |
چون دست به دامنش زدم گفت بهل | گفتم که خموش روز گیراگیر است | |
زان رونق هر سماع آواز دف است | زانست که دف زخم وستم را هدف است | |
میگوید دف که آنکسی دست ببرد | کاین زخم پیاپی دل او را علف است | |
زان می خوردم که روح پیمانه اوست | زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست | |
شمعی به من آمد آتشی در من زد | آن شمع که آفتاب پروانهی اوست | |
زان می مستم که نقش جامش عشق است | وان اسب سواری که لجامش عشق است | |
عشق مه من کار عظیمی است ولیک | من بندهی آنم که غلامش عشق است | |
سرسبز بود خاک که آتش یار است | خاصه خاکی که ناطق و بیدار است | |
این خاک ز مشاطهی خود بیخبر است | خوش بیخبر است از آنکه زو هشیار است | |
سر سخن دوست نمیرم گفت | دریست گرانبها نمیرم سفت | |
ترسم که بخواب دربگویم سخنی | شبهاست که از بیم نمیرم خفت | |
سرگشته چو آسیای گردان کنمت | بیسر گردان چو گوی گردان کنمت | |
گفتی بروم با دگری درسازم | با هرکه بسازی زود ویران کنمت | |
سرگشته دلا به دوست از جان راهست | ای گمشده آشکار و پنهان راهست | |
گر شش جهتت بسته شود باک مدار | کز قعر نهادت سوی جانان راهست | |
سرمایهی عقل سر دیوانگیست | دیوانهی عشق مرد فرزانگیست | |
آنکس که شد آشنای دل از ره درد | با خویشتنش هزار بیگانگیست | |
سلطان ملاحت مه موزون منست | در سلسلهاش این دل مجنون منست | |
بر خاک درش خون جگر میریزم | هرچند که خاک آن به از خون منست | |
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت | در عالم حسن آب زلف تو نداشت | |
هرچند که لاف آبداری میزد | پیچید بس و تاب زلف تو نداشت | |
شاگرد توست دل که عشق آموز است | مانندهی شب گرفته پای روز است | |
هرجا که روم صورت عشق است بپیش | زیرا روغن در پی روغن سوز است | |
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت | وانشب که به از هزار مه بود برفت | |
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی | کو همچو شما بر سر ره بود برفت | |
شب رو که شبت راهبر اسرار است | زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است | |
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود | تا صبح جمال یار ما را کار است | |
شمشیر ازل بدست مردان خداست | گوی ابدی در خم چوگان خداست | |
آن تن که چو کوه طور روشن آید | نور خود از او طلب که او کان خداست | |
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست | در دیده بد امروز میان دلهاست | |
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست | نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است | |
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست | شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست | |
از بسکه دلت باین و آن درپیوست | آب تو برفت و آتش ما بنشست | |
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست | شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست | |
از من بشنو این سخن بهتان نیست | بیباد و هوا رقص علم امکان نیست | |
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست | چون شیشه شکست کیست کو داند بست | |
گر هست شکستهبند آن هم عشق است | از بند و شکست او کجا شاید جست |