دیوان شمس/قسمت دوم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت دوم) از مولوی |
' |
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است | انصاف بده چه لایق آن دهن است | |
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز | این بینمکی ز شور بختی منست | |
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست | چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست | |
گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست | ور راست نهای چپ ترا گیرم راست | |
آن جان که از او دلبر ما شادانست | پیوسته سرش سبز و لبش خندان است | |
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال | آهسته بگوئیم مگر جانانست | |
آن جاه و جمالی که جهانافروز است | وان صورت پنهان که طرب را روز است | |
امروز چو با ما است درو آویزیم | دی رفت و پریر رفت که روز امروز است | |
آن چشم فراز از پی تاب شده است | تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است | |
صد آب ز چشم ما روان کردی دی | امروز نگر که صد روان آب شده است | |
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است | زو خواب طمع مدار کوکی خفته است | |
پندارد کاین نیز نهایت دارد | ای بیخبر از عشق که این را گفته است | |
آن چیست کز او سماعها را شرف است | وان چیست که چون رود محل تلف است | |
میید و میرود نهان تا دانند | کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است | |
آن چیست که لذتست از او در صورت | وان چیست که بیاو است مکدر صورت | |
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز | یک لحظه ز لامکان زند بر صورت | |
آن خواجه که بار او همه قند تر است | از مستی خود ز قند خود بیخبر است | |
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی | نی گفت ندانست که آن نیشکر است | |
آن دم که مرا بگرد تو دورانست | ساقی و شراب و قدح و دور، آنست | |
واندم که ترا تجلی احسانست | جان در حیرت چو موسی عمرانست | |
آن را که بود کار نه زین یارانست | کاین پیشهی ما پیشهی بیکارانست | |
این راه که راه دزد و عیارانست | چه جای توانگران و زردارانست | |
آن را که خدای چون تو یاری داده است | او را دل و جان و بیقراری داده است | |
زنهار طمع مدار زانکس کاری | زیرا که خداش طرفه کاری داده است | |
آن را که غمی باشد و بتواند گفت | گر از دل خود بگفت بتواند رفت | |
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت | نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت | |
آن روح که بسته بود در نقش صفات | از پرتو مصطفی درآمد بر ذات | |
واندم که روان گشت ز شادی میگفت | شادی روان مصطفی را صلوات | |
آن روی ترش نیست چنینش فعل است | میگوید و میخورد در اینش فعل است | |
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است | این نیست عجب که در زمینش فعل است | |
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است | وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است | |
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است | اما نه چو شمع که پروانهی ما است | |
آن شاه که خاک پای او تاج سر است | گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است | |
اینک رخ زرد من گوا گفت برو | رخ را چه گلست کار او همچو زر است | |
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست | چون روز شود چو روز دل پرغوغاست | |
آن پیل که دوش خواب هندستان دید | از بند بجست طاقت آن پیل کراست | |
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت | وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت | |
او را تو نگوی لطف، دریا گویش | بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت | |
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت | دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت | |
با خود میگفت چون ز صورت برهم | با صورت عشق عشقها خواهم باخت | |
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست | میلش بسوی اطلس مقراضی نیست | |
شد قاضی ما عاشق از روز ازل | با غیر قضای عشق او راضی نیست | |
آنکس که امید یاری غم داده است | هان تا نخوری که او ترا دم داده است | |
در روز خوشی همه جهان یار تواند | یار شب غم نشان کسی کم داده است | |
آنکس که بروی خواب او رشک پریست | آمد سحری و بر دل من نگریست | |
او گریه و من گریه که تا آمد صبح | پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست | |
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است | بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است | |
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد | آن مسکین را چه خارها در دیده است | |
آنکس که درون سینه را دل پنداشت | گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت | |
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع | این جمله رهست خواجه منزل پنداشت | |
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است | فاش است میان عاشقان مشتهر است | |
وانکس که ز ناموس نهان میدارد | پیداست که در فراق زیر و زبر است | |
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست | وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست | |
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست | وانکس که ترا بیتو کند یار تو اوست | |
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست | چون مست بهر شاخ در آویزنست | |
کز شاخ طرب حاملهی فرزند است | کو قرهی عین طربانگیزانست | |
آن نور مبین که در جبین ما هست | وان ض یقین که در دل آگاهست | |
این جملهی نور بلکه نور همه نور | از نور محمد رسولالله است | |
آواز تو ارمغان نفخ صور است | زان قوت و قوت هر دل رنجور است | |
آواز بلند کن کهتا پست شوند | هرجا که امیریست و یا مأمور است | |
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت | خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت | |
مانندهی فرعون خدا را نشناخت | چون برق گرفت عالمی را بگداخت | |
از بییاری ظریفتر یاری نیست | وز بیکاری لطیفتر کاری نیست | |
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید | والله که چو او زیرک و عیاری نیست | |
از جمله طمع بریدنم آسانست | الا ز کسی که جان ما را جانست | |
از هرکه کسی برد برای تو برد | از تو که برد دمی کرا امکان است | |
از حلقهی گوش از دلم باخبر است | در حلقهی او دل از همه حلقهتر است | |
زیر و زبر چرخ پر است از غم او | هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است | |
از دوستی دوست نگنجم در پوست | در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست | |
هرگز نزید به کام عاشق معشوق | معشوق که بر مراد عاشق زید اوست | |
از دیدن اغیار چو ما را مدد است | پس فرد نهایم و کار ما در عدد است | |
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است | هردل که نه بیخود است زیر لگد است | |
از عهد مگو که او نه بر پای منست | چون زلف تو عهد من شکن در شکن است | |
زان بند شکن مگو که اندر لب تست | یا زان آتش که از لبت در دهن است | |
از کفر و ز اسلام برون صحراییست | ما را به میان آن فضا سوداییست | |
عارف چو بدان رسید سر را بنهد | نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جاییست | |
از نوح سفینه ایست میراث نجات | گردان و روان میانهی بحر حیات | |
اندر دل از آن بحر برسته است نبات | اما چون دل نه نقش دارد نه جهات | |
العین لفقدکم کثیرالعبرات | والقلب لذکرکم کثیرالحسرات | |
هل یرجع من زماننا ما قدفات | هیهات و هل فات زمان هیهات | |
افغان کردم بر آن فغانم میسوخت | خامش کردم چو خامشانم میسوخت | |
از جمله کرانهها برون کرد مرا | رفتم به میان و در میانم میسوخت | |
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت | جان آمد و هم از سر سودا و گریخت | |
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من | بربط بنهاد زود برجا و گریخت | |
امروز چه روز است که خورشید دوتاست | امروز ز روزها برونست و جداست | |
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست | کای دلشدگان مژده که این روز شماست | |
امروز در این خانه کسی رقصانست | که کل کمال پیش او نقصانست | |
ور در تو ز انکار رگی جنبانست | آنماه در انکار تو هم تابانست | |
امروز من و جام صبوحی در دست | میافتم و میخیزم و میگردم مست | |
با سرو بلند خویش من مستم و پست | من نیست شوم تا نبود جزوی هست | |
امروز مهم دست زنان آمده است | پیدا و نهان چو نقش جان آمده است | |
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است | زانروی چنینم که چنان آمده است | |
امشب آمد خیال آن دلبر چست | در خانهی تن مقام دل را میجست | |
دل را چو بیافت زود خنجر بکشید | زد بر دل من که دست و بازوش درست | |
امشب شب آن دولت بیپایانست | شب نیست عروسی خداجویانست | |
آن جفت لطیف با یکی گویانست | امشب تتق خوش نکو رویانست | |
امشب شب آنست که جان شبهاست | امشب شب آنست که حاجات رواست | |
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست | امشب شب آنست که همراز خداست | |
امشب شب من بسی ضعیف و زار است | امشب شب پرداختن اسرار است | |
اسرار دلم جمله خیال یار است | ای شب بگذر زود که ما را کار است | |
امشب منم و طواف کاشانهی دوست | میگردم تا بصبح در خانهی دوست | |
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است | کاین کاسهی سر بدست پیمانهی اوست | |
امشب هردل که همچو مه در طلب است | مانندهی زهره او حریف طرب است | |
از آرزوی لبش مرا جان بلب است | ایزد داند خموش کاین شب چه شب است | |
اندر دل من درون و بیرون همه او است | اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست | |
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد | بیچون باشد و جود من چون همه اوست | |
اندر سر ما همت کاری دگر است | معشوقه خوب ما نگاری دگر است | |
والله که بعشق نیز قانع نشویم | ما را پس از این خزان بهاری دگر است | |
انصاف بده که عشق نیکوکار است | زانست خلل که طبع بدکردار است | |
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی | از شعوت تا عشق ره بسیار است | |
او پاک شده است و خام ار در حرم است | در کیسه بدان رود که نقد درم است | |
قلاب نشاید که شود با او یار | از ضد بجهد یکی اگر محترم است | |
ای آب حیات قطره از آب رخت | وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت | |
گفتم که شب دراز خواهم مهتاب | آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت | |
ای آمده بامداد شوریده و مست | پیداست که باده دوش گیرا بوده است | |
امروز خرابی و نه روز گشتست | مستک مستک بخانه اولیست نشست | |
ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست | زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست | |
زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود | با ما تو چگونهای دگر باکی نیست | |
ای بنده بدانکه خواجهی شرق اینست | از ابر گهربار ازل برق اینست | |
تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی | او قصه ز دیده میکند فرق اینست | |
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست | هشدار که در میان جانداری دوست | |
حس مغز تنست و مغز حست جانست | چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست | |
ای تن تو نمیری که چنان جان با تست | ای کفر طربفزا، که ایمان با تست | |
هرچند که از زن صفتان خسته شدی | مردی به صفت همت مردان با تست | |
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست | جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست | |
بر کعبهی نیستی طوافی دارد | عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست | |
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست | وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست | |
ای تن که بهر حیله رهی میجوئی | او میکشدت ببین که جویان تو کیست | |
ای جان ز دل تو بر دل من راهست | وز جستن آن در دل من آگاه است | |
زیرا دل من چو آب صافی خوش است | آب صافی آینهدار ماه است | |
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت | وی قبلهی زاهدان دو ابروی خوشت | |
از جمله صفات خویش عریان گشتم | تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت | |
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات | انبار جهان پر است از تخم موات | |
ز انبار نخواهم که پر است از خیرات | بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات | |
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست | و اندیشهی باغ و راغ و خرمنگاهست | |
ما سوختگان عالم توحیدیم | ما را سر لا اله الا الله است | |
ای در دل من نشسته شد وقت نشست | ای توبه شکن رسید هنگام شکست | |
آن بادهی گلرنگ چنین رنگی بست | وقت است که چون گل برود دست بدست | |
ای دل تا ریش و خسته میدارندت | دیوانه و پای بسته میدارندت | |
مانندهی دانهای که مغزی داری | پیوسته از آن شکسته میدارندت | |
ای دل تو و درد او که درمان اینست | غم میخور و دم مزن که فرمان اینست | |
گر پای بر آرزو نهادی یکچند | کشتی سگ نفس را و قربان اینست | |
ای دوست مکن که روزها را فرداست | نیکی و بدی چو روز روشن پیداست | |
در مذهب عاشقی خیانت نه رواست | من راست روم تو کژ روی ناید راست | |
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست | برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست | |
با یاد لبت از لب تو محرومم | ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست | |
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست | جانی و دلی و جان و دل مست تراست | |
اندر سر ما عشق تو پا میکوبد | دستی میزن که تا ابد دست تراست | |
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است | چون مینزند رهی ره او که زده است | |
او میداند که عشق را نیک و بد است | نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است | |
ای شب چه شبی که روزها چاکر تست | تو دریایی و جان جان اخگر تست | |
اندر دل من شعله زنانست امشب | آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست | |
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست | بیخوابی من گزاف و سردستی نیست | |
خوابم چو ملک بر آسمان پریدهست | زیرا جسدم بسی درین پستی نیست | |
ای طالب اگر ترا سر این راهست | واندر سر تو هوای این درگاهست | |
مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست | خوش گفتن لا اله الا الله است | |
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست | گر موی شوی موی ترا گنجانیست | |
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت | در شعلهی آفتاب جز رسوا نیست | |
ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است | آخر حرکت نیز که دیدی راز است | |
اندر حرکت قبض یقین بسط شود | آب چه و آب جو بدین ممتاز است | |
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست | وز دولت تو کیست که او همچو منست | |
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست | مشکل ز سر کوی تو برخاستن است | |
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست | فارغ از جای و پای بر جا و درست | |
ای خواجهی روح و روحافزا و درست | دیر آمدنت رواست دیرآ و درست | |
این بانگ خوش از جانب کیوان منست | این بوی خوش از گلشن و بستان منست | |
آن چیز که او بر دل و بر جان منست | تا بر رود او کجا رود آن منست | |
این چرخ غلام طبع خود رایهی ماست | هستی ز برای نیستی مایهی ماست | |
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست | ما آمده نیستیم این سایهی ماست | |
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست | در دست تصرف خدا کم ز عصاست | |
هر ذره و قطره گر نهنگی گردد | آن جمله مثال ماهیی در دریاست | |
این جمله شرابهای بیجام کراست | ما مرغ گرفتهایم این دام کراست | |
از بهر نثار عاشقان هر نفسی | چندین شکر و پسته و بادام کراست | |
این جو که تراست هر کسی جویان نیست | هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست | |
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست | رستم باید که کار نامردان نیست | |
این سینهی پرمشغله از مکتب اوست | و امروز که بیمار شدم از تب اوست | |
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب | جز از می و شکری که آن از لب اوست | |
این شکل سفالین تنم جام دلست | و اندیشهی پختهام می خام دلست | |
این دانهی دانش همگی دام دلست | این من گفتم و لیک پیغام دلست | |
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست | قرآن حقست و آیتش پیدا نیست | |
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است | خون میرود و جراحتش پیدا نیست | |
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است | و اندیشه که میکنی عبوری دگر است | |
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست | این دست که میزنی ز شوری دگر است | |
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست | وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست | |
وین دل که در این قالب من هر شب و روز | با من ز برای او به جنگست ز چیست | |
این فصل بهار نیست فصلی دگر است | مخموری هر چشم ز وصلی دگر است | |
هرچند که جمله شاخها رقصانند | جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است | |
این گرمابه که خانهی دیوانست | خلوتگه و آرامگه شیطانست | |
دروی پریی، پری رخی پنهانست | پس کفر یقین کمینگه ایمانست | |
این مستی من ز بادهی حمرا نیست | وین باده بجز در قدح سودا نیست | |
تو آمدهای که بادهی من ریزی | من آن باشم که بادهام پیدا نیست | |
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست | گویا نه منم در دهنم گوئی کیست | |
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای | آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست | |
این نعره عاشقان ز شمع طرب است | شمع آمد و پروانه خموش این عجب است | |
اینک شمعی که برتر از روز و شب است | بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است | |
این همدم اندرون که دم میدهدت | امید رسیدن به حرم میدهدت | |
تو تا دم آخرین دم او میخور | کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت | |
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت | ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت | |
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت | از بیم تو بیش از این نمیرم گفت | |
ای هرچه صدف بستهی دریای لبت | وی هرچه گهر فتاده در پای لبت | |
از راهزنان رسیده جانم تا لب | گر ره ندهی وای من و وای لبت | |
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت | تا چند کند سایس گردون ادبت | |
لب چند دراز میکنی سوی لبش | هر گنده دهان چشیده از طعم لبت | |
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت | از جملهی گوشها نهان خواهم گفت | |
جز گوش تو نشنود حدیث من کس | هرچند میان مردمان خواهم گفت | |
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت | با تو سخن مرگ نمیشاید گفت | |
جان طالب منزلست و منزل مرگست | اما خر تو میانهی راه بخفت | |
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت | یار آمد و می در قدح یاران ریخت | |
از سنبل تر رونق عطاران برد | وز نرگس مست خون هشیاران ریخت | |
با دشمن تو چو یار بسیار نشست | با یار نشایدت دگربار نشست | |
پرهیز از آن گلی که با خار نشست | بگریز از آن مگس که بر مار نشست | |
با دل گفتم که دل از او جیحونست | دلبر ترش است و با تو دیگر گونست | |
خندید دلم گفت که این افسونست | آخر شکر ترش ببینم چونست | |
باران به سر گرم دلی بر میریخت | بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت | |
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز | کاین جان مرا خدای از آب انگیخت | |
با روز بجنگیم که چون روز گذشت | چون سیل به جویبار و چون باد بدشت | |
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت | تا روز همی زنیم طاس و لب طشت | |
بازآی که یار بر سر پیمانست | از مهر تو برنگشت صد چندانست | |
تو بر سر مهری که ترا یکجانست | او چون باشد که جان جان جانست | |
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست | آن از کرم و لطف و عطای شاهست | |
با شاه کجا رسی بهر بیخویشی | زانجانب بیخودی هزاران راهست | |
با شب گفتم گر بمهت ایمانست | این زود گذشتن تو از نقصانست | |
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت | ما را چه گنه چو عشق بیپایانست | |
تا شب میگو که روز ما را شب نیست | در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست | |
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست | بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست | |
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است | با نالهی سرنای جگرسوز خوش است | |
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر | بنواز بر این صفت که تا روز خوش است | |
با عشق نشین که گوهر کان تو است | آنکس را جو که تا ابد آن تو است | |
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است | بر خویش حرام کن اگر نان تو است | |
با ما ز ازل رفته قراری دگر است | این عالم اجساد دیاری دگر است | |
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز | بیرون ز نماز روزگاری دگر است | |
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست | بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست | |
گفتا که ز شکری بریدند مرا | بیناله و فریاد نمیدانم زیست | |
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت | وز تو نرمید زحمت آب و گلت | |
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او | ورنی نکند جان کریمان بحلت | |
با هستی و نیستیم بیگانگی است | وز هر دو بریدیم نه مردانگی است | |
گر من ز عجایبی که در دل دارم | دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است | |
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست | درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست | |
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست | گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست | |
پایی که همی رفت به شبستان سر مست | دستی که همی چید ز گل دسته بدست | |
از بند و گشاد دهن دام اجل | آن دست بریده گشت و آن پای شکست |