دیوان شمس/قسمت دهم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت دهم) از مولوی |
' |
خندید فرح تا بزنی انگشتک | گردید قدح تا بزنی انگشتک | |
بنمودت ابروی خود از زیر نقاب | چون قوس قزح تا بزنی انگشتک | |
در بحر صفا گداختم همچو نمک | نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک | |
اندر دل من ستارهای شد پیدا | گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک | |
آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ | ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ | |
وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ | تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ | |
با همت بازباش و با کبر پلنگ | زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ | |
کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ | کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ | |
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ | بر دامن زیرکان عالم زن چنگ | |
با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ | آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ | |
چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ | وز پردهی عشاق برآرم آهنگ | |
گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ | در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ | |
میگردد این روی جهان رنگ به رنگ | وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ | |
این لرزهی دلها همه از معشوقیست | کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ | |
یک چند میان خلق کردیم درنگ | ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ | |
آن به که نهان شویم از دیدهی خلق | چون آب در آهن و چو آتش در سنگ | |
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل | از جان و خرد تهیست مانند دهل | |
گبر ابدی باشد کو شاد نشد | از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل | |
آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال | دلرها برهانید ز سیری و ملال | |
ساقی عشق است و عاشقان مالامال | از عشق پذیرفته و بر ماست حلال | |
آواز گرفته است خروشان مینال | زیرا شنواست یار و واقف از حال | |
آواز خراشان و گلوی خسته | نالان ز زوال خویش در پیش کمال | |
از عقل دلیل آید و از عشق خلیل | این آب حیات دان و آن آب سبیل | |
در چرخ نیابی تو نشان عاشق | در چرخ درآیی بنشانهای رحیل | |
از من زر و دل خواستی ای مهر گسل | حقا که نه این دارم و نی آن حاصل | |
زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر | دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل | |
اسرار حقیقت نشود حل به سال | نی نیز به درباختن حشمت و مال | |
تا دیده و دل خون نشود پنجه سال | از قال کسی را نبود راه به حال | |
این عشق کمالست و کمالست و کمال | وین نفس خیالست خیالست و خیال | |
این عشق جلالست و جلالست و جلال | امروز وصالست و وصالست و وصال | |
این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل | هرچند که راهیست ز دل جانب دل | |
در چشم تو نیستم تو در چشم منی | تو مردم دیدای و من مردم گل | |
پر از عیسی است این جهان مالامال | کی گنجد در جهان قماش دجال | |
شورابهی تلخ تیره دل کی گنجد | چون مشک جهان پر است از آب زلال | |
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول | وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول | |
از من سوی یار من رسولست خدای | وز یار بسوی من خدایست رسول | |
چون آمدهای در این بیابان حاصل | چون بیخبران مباش از خود غافل | |
گامی میزن به قدر طاقت منشین | کاسودهی خفته دیر یابد منزل | |
چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل | ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل | |
خود را به قدم ز غیر او خالی کن | تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل | |
حاشا که کند دل به دگر جا منزل | دور از دل من که گردد از عشق خجل | |
چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد | هم سرمهی دیدهای و هم قوت دل | |
الخمر و منالزق ینادیک تعال | واقطع لوصالنا جمیعالاشغال | |
فربا و صفاء و سبقنا الحوال | کی نعتق بالنجدة روحالعمال | |
در خاموشی چرا شوی کند و ملول | خو کن به خموشی که اصولست اصول | |
خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی | صد بانک و غریو است و پیامست و رسول | |
در عشق نوا جزو زند آنگه کل | در باغ نخست غوره است آنگه مل | |
اینست دلا قاعده در فصل بهار | در بانگ شود گربه و آنگه بلبل | |
عشقی به کمال و دلربایی به جمال | دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال | |
زین نادرهتر کجا بود هرگز حال | من تشنه و پیش من روان آب زلال | |
عشقی دارم پاکتر از آب زلال | این باختن عشق مرا هست حلال | |
عشق دگران بگردد از حال به حال | عشق من و معشوق مرا نیست زوال | |
عمری به هوس در تک و تاز آمد دل | تا محرم جان دلنواز آمد دل | |
در آخر کار رفت و جان پاک بسوخت | انصاف بده که پاکباز آمد دل | |
عندی جمل و من اشتیاق و فضول | لا یمکن شرحها به کتب و رسول | |
بل انتظر الزمان و الحال یحول | ان یجمع بیننا فتصغی و اقول | |
مردا منشین جز که به پهلوی رجال | خوش باشد آینه به پهلوی صقال | |
یارب چه طرب دارد جان پهلوی جان | آن سنگ بود فتاده پهلوی سفال | |
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل | آن به که به سودای تو بسپارم دل | |
گر من به غم تو نسپارم دل | دل را چکنم بهر چه میدارم دل | |
نومید مشو امید میدار ای دل | در غیب عجایب است بسیار ای دل | |
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند | تو دامن دوست را نه بگذار ای دل | |
هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل | ای دیده و دل ز نور روی تو خجل | |
گویند از آن هر دو چه حاصل کردی | جز عشق ز عاشقان چه آید حاصل | |
کاچی سازی که روز برفست و وحل | دانی که ز بهر چیست این رسم و عمل | |
یعنی که به صورت او نم و تر، میریست | این در معنی نبات و کاچیست و عسل | |
یا من هوب سیدی و اعلی و اجل | یا من انا عبده و ادنی و اقل | |
حاشاک تملنی و یوشیک تعل | ان لم یکن الوابل بالوصل فطل | |
آمد بت خوش عربدهی میکشیم | بنشست چو یک تنگ شکر در پیشم | |
در بر بنهاد بر بط و ابریشم | وین پرده همی زد که خوش و بیخویشم | |
آمد شد خود به کوی تو میبینم | میل دل و دیده سوی تو میبینم | |
گیرم که همه جرم جهان من کردم | آخر نه جهان بروی تو میبینم | |
آن باده که بر جسم حرامست حرام | بر جان مجرد آن مدامست مدام | |
در ریز مگو که این تمامست تمام | آغاز و تمام ما کدامست کدام | |
آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم | در دل دارد نهفته این چرخ به خم | |
یکروز چو باران کند او غمازی | بر روید سر ماز صحن عالم | |
آنکس که به آب دیدهاش میجویم | در جستن او روان چو آب جویم | |
امروز به گاه آمد و گفتا که سماع | نگذاشت که من دست نمازی شویم | |
آن کس که ببست خواب ما را بستم | یارب تو ببند خواب او را به کرم | |
تا باز چشد مرارت بیخوابی | و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم | |
آنم که چو غمخوار شوم من شادم | واندم که خراب گشتهام آبادم | |
آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین | چون رعد به چرخ میرسد فریادم | |
آن وقت آمد که ما به تو پردازیم | مرجان ترا خانهی آتش سازیم | |
تو کان زری میان خاکی پنهان | تا صاف شوی در آتشت اندازیم | |
آنها که به پیش دلستان میکردم | چون بد مستان دست فشان میکردم | |
هرچند ز روی لطف او خوش خندید | آخر بچه روی آنچنان میکردم | |
آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم | چون لطف خدا بیحد و اندازه شوم | |
صد بار خریدهای و من ملک توام | یکبار دگر بخر که تا تازه شوم | |
آواز سرافیل طرب میرسدم | از خاک فنا بر آسمان میبردم | |
کس را خبری نیست که بر من چه رسید | زان با خبری که بیخبر میرسدم | |
از باد همه پیام او میشنوم | وز بلبل مست نام او میشنوم | |
این نقش عجب که دیدهام بر در دل | آوازهی آن ز بام او میشنوم | |
از بسکه به نزدیک توام من دورم | وز غایت آمیزش تو مهجورم | |
وز کثرت پیدا شدهگی مستورم | وز صحت بسیار چنین رنجورم | |
از بلبل سرمست نوایی شنوم | وز باد سماع دلربایی شنوم | |
در آب همه خیال یاری بینم | وز گل همه بوی آشنایی شنوم | |
از بهر تو صد بار ملامت بکشم | گر بشکنم این عهد غرامت بکشم | |
گر عمر وفا کند جفاهای ترا | در دل دارم که تا قیامت بکشم | |
از بهر تو گر جان بدهم خوش میرم | وز بندهی بندهی توام خوش میرم | |
دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم | مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم | |
از ثور فلک شیر وفا میدوشم | هرچند که از پنجهی او بخروشم | |
هرچند که دوش حلقه بد در گوشم | امشب به خدا که بهتر است از دوشم | |
از چشم تو سحر مطلق آموختهام | وز عشق تو شمع روحافروختهام | |
از حالت من چشم بدان دوخته باد | چون چشم برخسار تو در دوختهام | |
از جوی خوشاب دوست آبی خوردم | خوش کردم و خوش خوردم و خوش آوردم | |
خود را بر جوش آسیابی کردم | تا آب حیات میرود میگردم | |
از خاک در تو چون جدا میباشم | با گریه و ناله آشنا میباشم | |
چون شمع ز گریه آبرو میدارم | چون چنگ ز ناله با نوا میباشم | |
از خویشتن بجستن آرزو میکندم | آزاد نشستن آرزو میکندم | |
در بند مقامات همی بودم من | وان بند گسستن آرزو میکندم | |
از خویش خوشم نی نباشد خوشیم | از خود گرمم نه آب و نی آتشیم | |
چندان سبکم به عشق کاندر میزان | از هیچ کم آیم دو من ار برکشیم | |
از درد همیشه من دوا میبینم | در قهر و جفا لطف و وفا میبینم | |
در صحن زمین به زیر نه طاق فلک | بر هرچه نظر کنم ترا میبینم | |
از روی تو من همیشه گلشن بودم | وز دیدن تو دو دیده روشن بودم | |
من میگفتم چشم بد از روی تو دور | جانا مگر آن چشم بدت من بودم | |
از سوز غم تو آتش میطلبم | وز خاک در تو مفرشی میطلبم | |
از ناخوشی خویش به جان آمدهام | از حضرت تو وقت خوشی میطلبم | |
از شور و جنون رشک جنان را بزدم | ز آشفته دلی راحت جان را بزدم | |
جانیکه بدان زندهام و خندانم | دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم | |
از صنع برآیم بر صانع باشم | حاشا که زبون هیچ مانع باشم | |
چون مطبخ حق ز لوت مالامالست | تا چند به آب گرم قانع باشم | |
از طبع ملول دوست ما میدانیم | وز غایت عاشقیش می رنجانیم | |
شرمنده و ترسنده نبرد راهی | تا راه حجاب ماست ما میرانیم | |
از عشق تو گشتم ارغنون عالم | وز زخمهی تو فاش شده احوالم | |
ماننده چنگ شده همه اشکالم | هر پرده که میزنی مرا مینالم | |
از عشق تو من بلند قد میگردم | وز شوق تو من یکی به صد میگردم | |
گویند مرا بگرد او میگردی | ای بیخبران بگرد خود میگردم | |
از مطبخ غمهاش بلا میرسدم | هر لحظه به صد گونه ابا میرسدم | |
بوی جگر سوخته هر دم زدنی | بر مایدهی غم از کجا میرسدم | |
از هرچه که آن خوشست نهی است مدام | تا ره نزند خوشی از این مردم عام | |
ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع | بر خاص حلال گشت و بر عام حرام | |
اسرار ز دست دادمی نتوانم | وانرا بسزا گشاد می نتوانم | |
چیزیست درونم که مرا خوش دارد | انگشت بر او نهادمی نتوانم | |
افتاده مرا عجب شکاری چکنم | واندر سرم افکنده خماری چکنم | |
سالوسم و زاهدم ولیکن در راه | گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم | |
المنةالله که به تو پیوستم | وز سلسلهی بند فراقت رستم | |
من بادهی نیستی چنان خوردستم | حز روز ازل تا بابد سرمستم | |
امروز چو حلقه مانده بیرون دریم | با حلقه حریف گشته همچون کمریم | |
چون حلقهی چشم اگر حریف نظریم | باید که ازین حلقهی در درگذریم | |
امروز همه روز به پیش نظرم | او بود از آن خراب و زیر و زبرم | |
از غایت حاضری چنین مهجورم | وز قوت آن بیخبری بیخبرم | |
امروز یکی گردش مستانه کنم | وز کاسهی سر ساغر و پیمانه کنم | |
امروز در این شهر همی گردم مست | میجویم عاقلی که دیوانه کنم | |
امشب که حریف دلبر دلداریم | یارب که چها در دل و در سر داریم | |
یک لحظه گل از چمن همی افشانیم | یک دم به شکرستان شکر میکاریم | |
امشب که حریف مشتری و ماهم | با مهرویان چون شکر همراهم | |
سرمست شراب بزم شاهنشاهم | امشب همه آنست که من میخواهم | |
امشب که شراب جان مدامست مدام | ساقی شه و باده با قوامست قوام | |
اسباب طرب جمله تمامست تمام | ای زندهدلان خواب حرامست حرام | |
امشب که غم عشق مدامست مدام | جام و می لعل با قوامست قوام | |
خون غم و اندیشه حلالست حلال | خواب و هوس خواب حرامست حرام | |
امشب که مه عشق تمامست تمام | دلدار فرو کرده سر از گوشهی بام | |
امشب شب یاد است و سجود است و قیام | چون باده و می خواب حرامست حرام | |
امشب که همی رسد ز دلدار سلام | بر دیده و دل خواب حرامست حرام | |
ماند به سر زلف تو کز بوی خوشت | میآورد عطار ز بیم از در و بام | |
امشب همه شب نشسته اندر حزنم | فردا بروم مناره را کارد زنم | |
خشم آلودست اگرچه با ماست صنم | در چاه رسیدهام ولی بیرسنم | |
اندر طلب دوست همی بشتابم | عمرم به کران رسید و من در خوابم | |
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت | این عمر گذشته را کجا دریابم | |
انگورم و در زیر لگد میگردم | هر سوی که عشق میکشد میگردی | |
گفتیکه به گرد من چرا میگرد | گرد تو نیم به گرد خود میگردم | |
از دوستیت خون جگر را بخورم | این مظلمه را تا به قیامت ببرم | |
فردا که قیامت آشکار گردد | تو خون طلبی و من برویت نگرم | |
ای از تو برون ز خانهها جای دلم | وی تلخی رنجهات حلوای دلم | |
ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک | خوش آیدم آنکه بشنوی وای دلم | |
ای بانگ رباب از تو تابی دارم | من نیز درون دل ربابی دارم | |
بر مگذر ساعتی بیا و بنشین | مهمان شو گوشهی خرابی دارم | |
ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم | ای ماه زمین و آسمان گم کردم | |
می بر کف من منه بنه بر دهنم | کز مستی تو راه دهان گم کردم | |
ای دوست شکارم و شکاری دارم | بیکارنم و بس شگرف کاری دارم | |
گفتی سر سر بریدن من داری | آری دارم نگار آری دارم | |
ای دل چو بهر خسی نشینی چکنم | وز باغ مدام گل نچینی چکنم | |
عالم همه از جمال او روشن شد | تو دیده نداری که ببینی چکنم | |
ای دل ز جهانپان چرا داری بیم | حق محسن و منعم و کریمست و رحیم | |
تیر کرمش ز شصت احسان قدیم | در حاجت بنده میکند موی دو نیم | |
ای راحت و آرامگه پیوستم | تا روی تو دیدم ز حوادث رستم | |
در مجلس تو گر قدحی بشکستم | صد ساغر زرین بخرم بفرستم | |
ای عشق که هستی به یقین معشوقم | تو خالق مطلقی و من مخلوقم | |
بر کوری منکران که بدخواهانند | بالا ببرم بلند تا عیوقم | |
ای نرگس پر خواب ربودی خوابم | وی لالهی سیراب ببردی آبم | |
ای سنبل پرتاب ز تو درتابم | ای گوهر کمیاب ترا کی یابم | |
این گردش را ز جان خود دزدیدم | پیش از قالب به جان چنین گردیدم | |
گویند مرا صبر و سکون اولیتر | این صبر و سکون را به شما بخشیدم | |
با تو قصص درد و فغان میگویم | ور گوش ببندی پنهان میگویم | |
دانستهام اینکه از غمم شاد شوی | چندین غم دل با تو از آن میگویم | |
با درد بساز چون دوای تو منم | در کس منگر که آشنای تو منم | |
گر کشته شوی مگو که من کشته شدم | شکرانه بده که خونبهای تو منم | |
باز آمدم و برابرت بنشستم | احرام طواف گرد رویت بستم | |
هر پیمانی که بیتو با خود بستم | چون روی تو دیدم همه را بشکستم | |
بازآمد و بازآمد ره بگشاییم | جویان دلست دل بدو بنماییم | |
ما نعرهزنان که آن شکارت ماییم | او خنده کنان که ما ترا میپاییم | |
با سرکشی عشق اگر سرد آرم | بالله به سوگند که بس سر دارم | |
روزیکه چو منصور کنی بردارم | هردم خبری آرد از آن سردارم | |
باغی که من از بهار او بشکفتم | بشکفت و نمود هرچه من میگفتم | |
با ساغر اقبال چو کرد او جفتم | سرمست شدم سر بنهادم خفتم | |
بالای سر ار دست زند دو دستم | ای دلبر من عیب مکن سرمستم | |
از چنبرهی زمانه بیرون جستم | وز نیک و بد و سود و زیان وارستم | |
با ملک غمت چرا تکبر نکنم | وز غلغلهات چرا جهان پر نکنم | |
پیش کرم کفت چو دریا کف بود | چون از کف تو کفش پر از در نکنم | |
بخروشیدم گفت خموشت خواهم | خاموش شدم گفت خروشت خواهم | |
برجوشیدم گفت که نی ساکن باش | ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم | |
بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم | بوئیدستم سرشک باریدستم | |
در هر چمنی که دیدهام سروی را | بر یاد قد تو پاش بوسیدستم | |
بر بوی وفا دست زنانت باشم | در وقت جفا دست گرانت باشم | |
با این همه اندیشه کنانت باشم | تا حکم تو چیست آنچنانت باشم | |
بر زلف تو گر دست درازی کردم | والله که حقیقت نه مجازی کردم | |
من در سر زلف تو بدیدم دل خویش | پس با دل خویش عشقبازی چو کردم | |
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم | پیشانی شیر برنویسیم رقوم | |
ما آهن لشکر سلیمان خودیم | جز در کف داود نگردیم چو موم | |
بر میکده وقف است دلم سرمستم | جان نیز سبیل جام میکردستم | |
چون جان و دلم همی نمیپیوستند | آن هر دو بوی دادم از غم رستم | |
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم | آنم چو بدست نیست این میبوسم | |
دستم چو بر آسمان تو مینرسد | میآرم سجده و زمین میبوسم | |
بوی دهن تو از چمن میشنوم | رنگ تو ز لاله و سمن میشنوم | |
این هم چو نباشدم لبان بگشایم | تا نام تو میگوید و من میشنوم | |
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم | کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم | |
چندین کرم و لطف که با من کردی | اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم | |
بیدف بر ما میا که ما در سوریم | برخیز و دهل بزن که ما منصوریم | |
مستیم نه مست بادهی انگوریم | از هرچه خیال کردهای ما دوریم | |
بیرون ز دو کون من مرادی دارم | بیشادیها روان شادی دارم | |
بگشای بخنده آن لبان خود را | زیرا ز گشاد آن گشادی دارم | |
بیکار شدم ای غم عشقت کارم | در بیکاری تخم وفا میکارم | |
من صورت وصل میتراشم شب و روز | با خاطر چون تیشه مگر نجارم | |
بیگانه مگیرید مرا زین کویم | در کوی شما خانهی خود میجویم | |
دشمن نیم ارچند که دشمن رویم | اصلم ترکست اگرچه هندی گویم | |
بیگاه شد وز بیگهی من شادم | امشب قنق است یار فرخزادم | |
روز و شب دیگر است در عشق مرا | من زین شب و زین روز برون افتادم | |
تا آتش و آب عشق بشناختهام | در آتش دل چو آب بگداختهام | |
مانند رباب دل بپرداختهام | تا زخمهی زخم عشق خوش ساختهام | |
تا ترک دل خویش نگیری ندهم | وانچت گفتم تا نپذیری ندهم | |
حیلت بگذار و خویشتن مرده مساز | جان و سر تو که تا نمیری ندهم | |
تا جان دارم بندهی مرجان توام | دل جمع از آن زلف پریشان توام | |
ای نای بنال مست افغان توام | وی چنگ خمش مشو که مهمان توام | |
تا چند بهر زه چون غباری گردم | گه بر سر که گه سوی غاری گردم | |
تا چند چو طفل بر نگاری گردم | یک چند گهی بگرد یاری گردم | |
تا چند چو دف دست ستمهات خورم | یا همچو رباب زخم غمهات خورم | |
گفتی که چو چنگ در برت بنوازم | من نای تو نیستم که دمهات خورم |