دیوان شمس/قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور) از مولوی |
' |
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور | خراب کار مرا شمس دین کند معمور | |
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف | که روحهاش به جان سجده میکنند از دور | |
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش | هزار جان و روانهای غرقه مغمور | |
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر | چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور | |
از آن صفا که ملایک از او همییابند | اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور | |
وگر نباشد آن نور دیو را روزی | به پردههای کرم دیو را کند مستور | |
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد | به هر سویست عروسی به هر نواحی سور | |
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد | شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور | |
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک | که هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور | |
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب | از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور | |
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز | هزارساله ره اندر پرت نباشد دور | |
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن | برای حال من خسته جان و دل مهجور | |
به آب چشم بگویش که از زمان فراق | شدست روز سیاه و شدست مو کافور | |
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را | به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور | |
چو چشم بینا در جان تو همینرسد | کسی که چشم ندارد یقین بود معذور | |
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را | بدیده آری کاین درد میشود ناسور | |
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی | درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور | |
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو | به جانت بادا تا قرنهای نامحصور |