دیوان شمس/عشق در کفر کرد اظهاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (عشق در کفر کرد اظهاری) از مولوی |
' |
عشق در کفر کرد اظهاری | بست ایمان ز ترس زناری | |
بانگ زنهار از جهان برخاست | هیچ کس را نداد زنهاری | |
هیچ کنجی نبود بیخصمی | هیچ گنجی نبود بیماری | |
نی که یوسف خزید در چاهی | نه محمد گریخت در غاری | |
پای ذاالنون کشید در زنجیر | سر منصور رفت بر داری | |
جز به کنج عدم نیاسایی | در عدم درگریز یک باری | |
جهت خرقهای چنین زخمی | این چنین درد سر ز دستاری | |
کفن از خلعت و قبا خوشتر | گور از این شهر به به بسیاری | |
کی بود کز وجود بازرهم | در عدم درپرم چو طیاری | |
کی بود کز قفص برون پرد | مرغ جانم به سوی گلزاری | |
بچشد او غریب چاشت خوری | بگشاید عجیب منقاری | |
چون دل و چشم معده نور خورد | ز آن که اصل غذا بد انواری | |
بل هم احیاء عند ربهم | بخورد یرزقون در اسراری | |
آهوی مشک ناف من برهد | ناگه از دام چرخ مکاری | |
جان بر جانهای پاک رود | در جهانی که نیست بیکاری | |
مشت گندم که اندر این دامست | هست آن را مدد ز انباری | |
باغ دنیا که تازه میگردد | آخر آبش بود ز جوباری | |
خاکیان را کی هوش میبخشد | پادشاه قدیم و جباری | |
گر نکردی نثار دانش و هوش | کی بدی در زمانه هشیاری | |
خاک خفته نداشت بیداری | شاه کردش ز لطف بیداری | |
خون و سرگین نداشت زیبایی | پردهاش داد حسن ستاری | |
جانب خرمن کرم بگریز | هین قناعت مکن به ایثاری | |
جامه از اطلسی بساز که هست | بر سر عقل از او کله واری | |
این کله را بده سری بستان | کان سرت دارد از کله عاری | |
ای دل من به برج شمس گریز | زو قناعت مکن به دیداری | |
شمس تبریز کز شعاع ویست | شمس همراه چرخ دواری |