دیوان شمس/صنما این چه گمانست فرودست حقیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (صنما این چه گمانست فرودست حقیر) از مولوی |
' |
صنما این چه گمانست فرودست حقیر | تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر | |
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا | کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر | |
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد | خنک آن قافلهای که بودش دوست خفیر | |
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم | جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر | |
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند | سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر | |
زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان | ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر | |
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان | جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر | |
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر | ور کسی نشنود این را انما انت نذیر | |
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست | بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر | |
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد | عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر | |
رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم | گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر | |
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست | گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر | |
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر | گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر | |
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد | تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر | |
نیست را هست گمان بردهای از ظلمت چشم | چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر | |
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل | من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر |