دیوان شمس/سی و یکم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (ترجیع بند) (سی و یکم) از مولوی |
' |
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی | بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی | |
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی | بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی | |
چو آتش در درونت زد، دو دیدهی حس بردوزد | رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی | |
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد | به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی | |
تو زاهد میزنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی | بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی | |
ز صاف خمر بیدردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی | یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی | |
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او | همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی | |
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل | از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی | |
برین معنی نمیافتی، چو در هر سایه میخفتی | بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی | |
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی | قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی | |
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری | چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی | |
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی | گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی | |
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد | که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی | |
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان | تو جان چون بازی ای بیجان که اندر خوف املاقی؟ | |
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی | به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی | |
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده | همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده | |
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی | مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی | |
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل | توی آخر تو اول، توی دریای بینایی | |
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور | زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بیجایی | |
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم | اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟ | |
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون | شدی بتر ز من مجنون، شدی بیعقل و سودایی | |
چو مرمر بودهام من خود، مگر کر بودهام من خود | چه اندر بودهام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی | |
ولیک آن ماهرو دارد، هزاران مشک بو دارد | چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟! | |
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم | که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی | |
شبی دیدم به خواب اندر، که میفرمود آن مهتر | کزان میهای جانپرور، تو هم با ما و بیمایی | |
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او | اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی | |
نپنداری ولی مستی، ازان تو بیدل و دستی | ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی | |
چو از عقلت همی کاهد، چو بیخویشت همی دارد | همی عذر تو میخواهد، چو تو غرقاب میهایی | |
بدیدم شعلهی تابان، چه شعله؟ نور بیپایان | بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی | |
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر | ملی یا بادهی احمر، به خوبی و به زیبایی | |
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق | فرستادت جمال حق برای علم آرایی | |
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده | شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده | |
ز بادهی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی | وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی | |
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی | که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی | |
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو | نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی | |
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟ | نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟ | |
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری | نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی | |
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن | خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی | |
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را | نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی | |
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند | ز بیخویشی نمیدانند، که اول چیست، یا ثانی | |
زهی سودای بیخویشی، که هیچ از خویش نندیشی | که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی | |
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر | یکی مهروی سیمینبر، مر او را فر سلطانی | |
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش | ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی | |
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را | زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی | |
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن | نتان از خویش ببریدن، و او خویش است میدانی | |
کیست آن شاه شمسالدین، ز تبریز نکو آیین | زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی |