دیوان شمس/سیزدهم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (ترجیع بند) (سیزدهم) از مولوی |
' |
پیکان آسمان که به اسرار ما درند | ما را کشان کشان به سماوات میبرند | |
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید | کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند! | |
ما سایهوار در پی ایشان روان شویم | تا سایها ز چشمهی خورشید برخورند | |
زیرا که آفتاب پرستند، سایها | چون او مسافر آمد، اینها مسافرند | |
از عقل اولست در اندیشه عقلها | تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند | |
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد | نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند | |
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است | پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند | |
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل | نی بستهی منازل و پالان و استرند | |
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست | اجزای ما چو دل ز بر چرخ میپرند | |
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟! | این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند | |
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق | اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند | |
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران | در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند | |
بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی | از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند | |
چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار | ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار | |
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی | کان سوی راه رو نه پیادهست نه سوار | |
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟ | میتاز گرم و روشن و خوش، آفتابوار | |
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر | وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار | |
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش | آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار | |
امروز دل درآمد بیدست و پا ، چو چرخ | از بادهای لعل برفته ز سر خمار | |
گفتم: « دلا چه بود که گستاخ میروی؟ » | گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار | |
امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم | زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار | |
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد | یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار | |
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون | حراقهایست کون و عدم در ستارهبار | |
استارهای سعد جهد سوی عاشقان | حراقهشان شودز ستاره چو صد نگار | |
استارهای نحس، به نحسان سعدرو | در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار | |
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشتهاند | همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار | |
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال | نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار | |
ترجیع ثالثم چو مثلث طربفزاست | گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست | |
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست | هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست | |
در مغز علتیست اگر این مثلثم | خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست | |
از جام آفتاب حقایق بهر زمان | خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست | |
آن لعل نی که از رخ خود بیخبر بود | نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست | |
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط | وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست | |
بندهی خداست خاص ولیکن چو بنده مرد | لا گشت بنده و سپس لا همه خداست | |
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد | بویی نبرد عقل همه جهد او هباست | |
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام | آن را بقا رسید که کلی او فناست | |
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود | موجود مطلق آمد و بیکبر و بیریاست | |
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید | کان آفتاب نیر و این شعلهی سهاست | |
آیینهی جمال الهیست روح او | در بزم عشق جسمش جام جهان نماست | |
زین جام هرکه بادهی اسرار درکشید | محو وصال دلبر و مستغرق لقاست | |
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال | این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست | |
اکسیر عشق را به طلب در وجود او | تا آن شوی تو جمله به انعام جود او |