دیوان شمس/سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی) از مولوی |
' |
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی | بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی | |
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی | چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو آنی | |
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جانها بنگر | درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی | |
شنودی تو که یک خامی ز مردان میبرد نامی | نمیترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی | |
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بیباکان | که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی | |
تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان | مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی | |
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی | ز آتش برکند تیزی به قدرتهای ربانی |