دیوان شمس/ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود) از مولوی |
' |
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود | تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود | |
شنودهام که بسی خلق جان بداد و بمرد | ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود | |
شها نوای تو برعکس بانگ داوودست | کز آن بمرد و از این زنده میشود موجود | |
ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست | هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود | |
دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی | که از پگاه تو امروز مولعی به سرود | |
سرود و بانگ تو زان رو گشاد میآرد | که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود | |
چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی | که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود | |
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست | مرود هیچ کسی دید بیدرخت مرود | |
خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد | خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود | |
خنک کسی که از این بوی کرته یوسف | دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود | |
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل | خدای گفت که انسان لربه لکنود | |
تو سود می طلبی سود میرسد از یار | ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود | |
ستاره ایست خدا را که در زمین گردد | که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود | |
بسا سحر که درآید به صومعه ممن | که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود | |
ستارهام که من اندر زمینم و بر چرخ | به صد مقامم یابند چون خیال خدود | |
زمینیان را شمعم سماییان را نور | فرشتگان را روحم ستارگان را بود | |
اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم | اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود | |
اگر چه قبله حاجات آسمان بودهست | به آسمان منگر سوی من نگر بین جود | |
ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او | بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود | |
جواب گویدش آدم که این سجود او راست | تو احولی و دو میبینی از ضلال و جحود | |
ز گرد چون و چرا پردهای فرود آورد | میان اختر دولت میان چشم حسود | |
ستاره گوید رو پرده تو افزون باد | ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود | |
بسا سال و جوابی که اندر این پردهست | بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود | |
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار | که دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود | |
چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده | به سجده بام سموات و ارض میپیمود | |
به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز | به گونه گونه مناجات مهر میافزود | |
ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ | که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود | |
ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی | حدیث مینشنود و حدث همیپالود | |
چرا روم به چه حجت چه کردهام چه سبب | بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود | |
اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست | ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود | |
مرا چه گمره کردی مراد تو این بود | چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود | |
بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند | وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود | |
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب | اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود | |
خری که مات تو گردد ببرد از در ما | نخواهمش که بود عابد چو ما معبود | |
ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود | کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود | |
بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم | بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود | |
هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم | بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود | |
هزار شکر خدا را که عقل کلی باز | ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود | |
همه سپند بسوزیم بهر آمدنش | سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود | |
چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم | به کوه طور چه آریم کاه دودآلود | |
چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت | درون خاک مقیمان عالم محدود | |
چو موش جز پی دزدی برون نهایم از خاک | چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود | |
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی | چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود | |
خدای گربه بدان آفرید تا موشان | نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود | |
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو | بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود | |
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او | همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود | |
خموش باش که گفتار بیزبان داری | که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود | |
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی | هزار کافر و ممن نهاد سر به سجود |