دیوان شمس/زهی می کاندر آن دستست هیهات
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (زهی می کاندر آن دستست هیهات) از مولوی |
' |
زهی می کاندر آن دستست هیهات | که عقل کل بدو مستست هیهات | |
بر آن بالا برد دل را که آن جا | سر نیزه زحل پستست هیهات | |
هر آن کو گشت بیخویش اندر این بزم | ز خویش و اقربا رستهست هیهات | |
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف | که پیشش که کمربستهست هیهات | |
عجایب بین که شیشه ناشکسته | هزاران دست و پا خستهست هیهات | |
مرا گویی که صبر آهستهتر ران | چه جای صبر و آهستهست هیهات | |
بده آن پیر را جامی و بنشان | که این جا پیر بایستهست هیهات | |
خصوصا جان پیریها که عقلست | که خوش مغزست و شایستهست هیهات | |
از آن باغ و ریاض بینهایت | همه عالم چو گلدستهست هیهات | |
چو گلدستهست پوسیده شود زود | به دشتی رو کز او رستهست هیهات | |
میی درکش به نام دلربایی | که بس زیبا و برجستهست هیهات | |
ز بس خونها که او دارد به گردن | خرد را طوق بسکستهست هیهات | |
شکنهایی که دارد طره او | بهای مشک بشکستهست هیهات | |
خمش کردم خموشانه به من ده | که دل را گفت پیوستهست هیهات |