دیوان شمس/دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته) از مولوی |
' |
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته | هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته | |
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان | دستی سر زلف او دستی می بگرفته | |
در رسته بازاری هر جا بده اغیاری | در جانش زده ناری آن خونی آشفته | |
و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید | از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته | |
دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند | تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته | |
از حسن پری زاده صد بیدل و دل داده | در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته | |
نوری که از او تابد هر چشم که برتابد | بیدار ابد یابد در کالبد خفته | |
از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون | وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته | |
از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل | و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته |