دیوان شمس/دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او) از مولوی |
' |
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او | در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او | |
دلها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد | گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او | |
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر | رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او | |
در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود | از روی میر ممنان شد فخر صد بغداد از او | |
ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او | چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او | |
جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان | مست و خرامان میرود چشم بدان کم باد از او | |
شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او | هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او | |
گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق | خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او | |
گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزهها | داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او | |
پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین | گر فهم کردی ذرهای کاین شاه خوبان زاد از او | |
عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد | چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او | |
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران | تا دستها برداشتند بر چرخ در فریاد از او | |
کخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافتهست | این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او | |
تا بردرید این عشق او پرده عروس جانها | تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او | |
بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی | کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او | |
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود | تا کور گردد دیده نادیده حساد از او |