دیوان شمس/در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد) از مولوی |
' |
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد | همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد | |
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم | چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد | |
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان | ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد | |
بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد | از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد | |
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار | تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد | |
پشت افلاک خمیدست از این بار گران | ز سبک روحی تو بار گران برخیزد | |
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران | خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد | |
رمه خفتست و همیگردد گرگ از چپ و راست | سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد | |
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان | آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد | |
این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت | بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد |