دیوان شمس/داد جاروبی به دستم آن نگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (داد جاروبی به دستم آن نگار) از مولوی |
' |
داد جاروبی به دستم آن نگار | گفت کز دریا برانگیزان غبار | |
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت | گفت کز آتش تو جاروبی برآر | |
کردم از حیرت سجودی پیش او | گفت بیساجد سجودی خوش بیار | |
آه بیساجد سجودی چون بود | گفت بیچون باشد و بیخارخار | |
گردنک را پیش کردم گفتمش | ساجدی را سر ببر از ذوالفقار | |
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد | تا برست از گردنم سر صد هزار | |
من چراغ و هر سرم همچون فتیل | هر طرف اندر گرفته از شرار | |
شمعها میورشد از سرهای من | شرق تا مغرب گرفته از قطار | |
شرق و مغرب چیست اندر لامکان | گلخنی تاریک و حمامی به کار | |
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت | اندر این گرمابه تا کی این قرار | |
برشو از گرمابه و گلخن مرو | جامه کن دربنگر آن نقش و نگار | |
تا ببینی نقشهای دلربا | تا ببینی رنگهای لاله زار | |
چون بدیدی سوی روزن درنگر | کان نگار از عکس روزن شد نگار | |
شش جهت حمام و روزن لامکان | بر سر روزن جمال شهریار | |
خاک و آب از عکس او رنگین شده | جان بباریده به ترک و زنگبار | |
روز رفت و قصهام کوته نشد | ای شب و روز از حدیثش شرمسار | |
شاه شمس الدین تبریزی مرا | مست میدارد خمار اندر خمار |