دیوان شمس/خداوند خداوندان اسرار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (خداوند خداوندان اسرار) از مولوی |
' |
خداوند خداوندان اسرار | زهی خورشید در خورشید انوار | |
ز عشق حسن تو خوبان مه رو | به رقص اندر مثال چرخ دوار | |
چو بنمایی ز خوبی دست بردی | بماند دست و پای عقل از کار | |
گشاده ز آتش او آب حیوان | که آبش خوشترست ای دوست یا نار | |
از آن آتش بروییدست گلزار | و زان گلزار عالمهای دل زار | |
از آن گلها که هر دم تازهتر شد | نه زان گلها که پژمردست پیرار | |
نتاند کرد عشقش را نهان کس | اگر چه عشق او دارد ز ما عار | |
یکی غاریست هجرانش پرآتش | عجب روزی برآرم سر از این غار | |
ز انکارت بروید پردههایی | مکن در کار آن دلبر تو انکار | |
چو گرگی مینمودی روی یوسف | چون آن پرده غرض میگشت اظهار | |
ز جان آدمی زاید حسدها | ملک باش و به آدم ملک بسپار | |
غذای نفس تخم آن غرضهاست | چو کاریدی بروید آن به ناچار | |
نداند گاو کردن بانگ بلبل | نداند ذوق مستی عقل هشیار | |
نزاید گرگ لطف روی یوسف | و نی طاووس زاید بیضه مار | |
به طراری ربود این عمرها را | به پس فردا و فردا نفس طرار | |
همه عمرت هم امروزست لاغیر | تو مشنو وعده این طبع عیار | |
کمر بگشا ز هستی و کمر بند | به خدمت تا رهی زین نفس اغیار | |
نمازت کی روا باشد که رویت | به هنگام نمازست سوی بلغار | |
در آن صحرا بچر گر مشک خواهی | که میچرد در آن آهوی تاتار | |
نمیبینی تغیرها و تحویل | در افلاک و زمین و اندر آثار | |
کی داند جوهر خوبت بگردد | به خاکی کش ندارد سود غمخوار | |
چو تو خربنده باشی نفس خود را | به حلقه نازنینان باشی بس خوار | |
اگر خواهی عطای رایگانی | ز عالمهای باقی ملک بسیار | |
چنان جامی که ویرانی هوش است | ز شمس حق و دین بستان و هش دار | |
خداوند خداوندان باقی | که نبودشان به مخدومیش انکار | |
ز لطف جان او رفته بکارت | چو دیدندنش ز جنت حور ابکار | |
اگر نه پرده رشک الهی | بپوشیدیش از دار و ز دیار | |
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش | همه روحی شدندی مست و سیار | |
به بازار بتان و عاشقان در | ز نقش او بسوزد جمله بازار | |
دو ده دان هر دو کون دو جهان را | چه باشد ده که باشد اوش سالار | |
که روح القدس پایش می ببوسید | ندا آمد که پایش را مه آزار | |
چه کم عقلی بود آن کس که این را | برای جاه او گوید که مکثار | |
به حق آنک آن شیر حقیقی | چنین صید دلم کردست اشکار | |
که از تبریز پیغامی فرستی | که اینست لابه ما اندر اسحار |