دیوان شمس/تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست)
از مولوی
'


تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست
رهی که جمله جان‌ها به هر شبی بپرند که شهر شهر قفص‌ها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد به چرخ می‌نرسد وز دوار او عجمیست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست