دیوان شمس/تا نقش خیال دوست با ماست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (تا نقش خیال دوست با ماست) از مولوی |
' |
تا نقش خیال دوست با ماست | ما را همه عمر خود تماشاست | |
آن جا که وصال دوستانست | والله که میان خانه صحراست | |
وان جا که مراد دل برآید | یک خار به از هزار خرماست | |
چون بر سر کوی یار خسبیم | بالین و لحاف ما ثریاست | |
چون در سر زلف یار پیچیم | اندر شب قدر قدر ما راست | |
چون عکس جمال او بتابد | کهسار و زمین حریر و دیباست | |
از باد چو بوی او بپرسیم | در باد صدای چنگ و سرناست | |
بر خاک چو نام او نویسیم | هر پاره خاک حور و حوراست | |
بر آتش از او فسون بخوانیم | زو آتش تیزاب سیماست | |
قصه چه کنم که بر عدم نیز | نامش چو بریم هستی افزاست | |
آن نکته که عشق او در آن جاست | پرمغزتر از هزار جوزاست | |
وان لحظه که عشق روی بنمود | اینها همه از میانه برخاست | |
خامش که تمام ختم گشتهست | کلی مراد حق تعالاست |