دیوان شمس/برفت یار من و یادگار ماند مرا

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (برفت یار من و یادگار ماند مرا)
از مولوی
'


برفت یار من و یادگار ماند مرا رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصلست به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا
اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا درست و بلادر تو را کند زیرک خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت دعوت بهل دعا می‌گو مسیح رفت به چارم سما به پر دعا