دیوان شمس/برخیز و صبوح را برنجان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' دیوان شمس (غزلیات) (برخیز و صبوح را برنجان)
از مولوی
'


برخیز و صبوح را برنجان ای روی تو آفتاب رخشان جان‌ها که ز راه نو رسیدند بر مایده قدیم بنشان جان‌ها که پرید دوش در خواب در عالم غیب شد پریشان هر جان به ولایتی و شهری آواره شدند چون غریبان مرغان رمیده را فرازآر حراقه بزن صفیر برخوان هرچ آوردند از ره آورد بیخود کنشان و جمله بستان زیرا هر گل که برگ دارد او بر نخورد از این گلستان عقلی باید ز عقل بیزار خوش نیست قلاوزی زحیران جغد است قلاوز و همه راه در هر قدمی هزار ویران ای باز خدا درآ به آواز از کنگره‌های شهر سلطان این راه بزن که اندر این راه خفت اشتر و مست شد شتربان