دیوان شمس/ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی) از مولوی |
' |
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی | مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی | |
بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم | بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی | |
یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید | بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی | |
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده | که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی | |
عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت | ز راه گوش درآید چراغهای عیانی | |
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان | که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی | |
چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف | جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی | |
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را | سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی | |
دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه | که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی | |
فتادهای به دهانها همیگزندت مردم | لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی | |
چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد | ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی | |
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید | که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی | |
تو بز نهای که برآیی چراغپایه به بازی | که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی | |
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان | حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی | |
همیرسد ز سموات هر صبوح ندایی | که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی | |
سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت | دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی | |
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را | چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی | |
بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت | مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی | |
ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی | که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی |